eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9هزار ویدیو
238 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید بسیجی مدافع حرم «حسینعلی پور ابراهیمی» سال ۱۳۵۰ در روستای درگاه، از توابع شهرستان آستانه اشرفیه استان گیلان چشم به جهان گشود. وی به عنوان رزمنده در جبهه جنگ حضور داشت و جانباز جبهه‌های ۸ سال دفاع مقدس بود. این بسیجی سرافراز سرانجام در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ در نبرد با تروریست‌های تکفیری و مزدوران صهیونیسم، در منطقه جنوب حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید مدافع حرم حسین‌ علی پورابراهیمی، یکی از شهدای مدافع حرم است که بی‌شک ویژگی‌های بسیار ممتازی داشته تا به این مقام رسیده است؛ انسانی شایسته و خوش اخلاق که زمینه پیوند نسل جوان با معنویت را با رفتارهای پسندیده خود فراهم می‌کرد.
از دوستان شهید می گوید : 👇 حسینعلی در بهترین وضعیت مادی و آسایش بوده است. در زندگیش هیچ چیز کم نداشت. او و همسرش همچون لیلی و مجنون بودند که این عشق و دلدادگیشان زبانزد همه بود و همه میدانستند که این دو لحظه ای طاقت دوری از همدیگر را ندارند. حاصل ازدواج و این عشقشان دو پسر رشید، رعنا و بسیار مودب بوده است. جدای از خانواده خوب، حسینعلی منزل و ماشین خوبی هم داشت و به جهت فعالیتهای اقتصادی که در سالهای گذشته داشته است بیش از یک میلیارد تومان ملک و ثروت داشت. او با تمام این زیباییهای مادی که در کنارش بود و هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود، چشمهایش را به روی دنیا بست و پشت پا به دنیا زد و رفت. زندگی حسینعلی پاسخی به حرفها و تهمتهای نادانان است که هی میگویند مدافعان حرم حقوقهای میلیونی دریافت میکنند. عشق و تکلیفی فرا مادی حسینعلی پورابراهیمی را به سوریه کشاند.
همسرم ۲۰ سال با خاطرات دفاع مقدس زندگی کرد همسرم تمام سال‌هایی که بعد از دفاع مقدس زندگی کرد، با یادآوری خاطرات آن روزها روزگار گذراند، در حقیقت ۲۰ سال با خاطرات آن دوران زندگی کرد و در همان مسیر حرکت کرد. هر وقت هفته دفاع مقدس می‌شد، حالات چهره و روحیه‌اش تغییر می‌کرد، گویا در دوران دفاع مقدس است، همان‌گونه عاشق و شیدا و بی‌قرار روزهای جنگ و به‌ویژه همرزمان شهید خود می‌شد. با دیدن صحنه‌های مقاومت و نبرد در سوریه، بی‌قرار به یاد دوران دفاع مقدس می‌افتاد، تمام فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید، طوری‌که انگار اولین‌بار است که این صحنه‌ها را می‌بیند و اشک می‌ریخت. در انتظار شهادت و از دوری همرزمان خود می‌سوخت و خود را جامانده از غافله شهدا می‌دانست.
حسین به شهادت خود مطمئن بود، زمانی که به زیارت کربلا و مکه رفتیم، خواستم لباس آخرت (کفن) بگیرم، او گفت: «من نیازی ندارم؛ شما اگر می‌خواهید برای خودنان تهیه کنید.» او به شهادت خود یقین داشت. وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید، مطمئن بودم که حسین تاب نمی‌آورد. اولین اعزام او ۱۶ بهمن ۹۴ بود و فروردین سال ۹۵ برگشت. ۲۹ اردیبهشت ۹۵ برای بار دوم عازم سوریه شد و بعد از ۲۵ روز مبارزه با تکفیری‌های داعش به فیض شهادت رسید. ۵۰ روز آخری که حسین در کنار ما بود، اخلاق، رفتار، بی‌قراری‌ها و حتی صحبت‌هایش با همیشه تفاوت بسیاری کرده بود. به وی گفتم؛ دیگر شانه‌هایم تحمل سختی‌ها را ندارد همیشه سعی می‌کردم، زمانی که همسرم به مأموریت می‌رود به خاطر حساسیت کاری او، از مشکلات برایش نگویم تا با آرامش و با تمام وجود بتواند مسئولیت خود را انجام دهد، ولی دفعه آخر به وی گفتم؛ دیگر شانه‌هایم تحمل سختی‌ها را ندارد، هنوز جمله‌ای که داشتم می‌گفتم کامل نشده بود، که به من نگاه کرد و گفت: «این حرف‌ها به شما نمی‌آید، چگونه می‌توانی این مطالب را بگویید؛ در حالی‌که خانم شهید فلانی از شما جوان‌تر و فرزند وی نیز خیلی کوچک است.» همیشه مرا با مسائل مختلف آشنا می‌کرد، تا با دیدن مشکلات بزرگ‌تر به شرایط خودم راضی شوم. می‌گفت: «فرزندانمان بزرگ شده‌اند و مشکلات از این به بعد خیلی کمتراست.» این‌چنین مرا قانع می‌کرد.
همیشه به بچه ها سفارش داشتند در هر جایی که هستید بهترین باشید و خود ایشان هم بهترین بودند؛ در جایگاه همسر بهترین همسر بودند، در جایگاه پدر، بهترین پدر بودند و در جایگاه دوست هم بهترین دوست بودند، همیشه سعی داشتند در انجام کارها و مسئولیت‌ها سنگ تمام بگذارند و کم‌کاری نکنند.
همسرم اشاره‌ای به گلزار شهدای رشت کرد و گفت: «اگر شهید شدم مرا کنار شهید مسافر به خاک بسپارید.» گفتم تا شما شهید شوید، این‌جا پر می‌شود و دیگر جای خالی وجود ندارد، گفت: «مطمئن باش کنار شهید مسافر جای من است و خالی می‌ماند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب دفتری داریم!* کارت عابر بانکش را روی پیشخوان گذاشت و پشت سرش را نگاه کرد تا از خلوت بودن سوپرمارکت خاطرجمع شود. آرام گفت: «احمد آقا! همون حساب ماهانه همیشگی!» آدم درستی بود. دست همه را می‌گرفت. ماه به ماه می‌آمد سوپرمارکت احمدآقا و حساب دفتری بدهکاران محل را صفر می‌کرد. دعای خیر نیازمندان محله بدون اینکه او را بشناسند همیشه پشت سرش بود. شب جمعه‌ای که پیکرش را از سوریه برای وداع آوردند، در محله غوغایی بر پا بود. کوچک و بزرگ برای تشییع آمده بودند. همان موقع چندتا از بچه‌های بسیج مسجد، از سوپرمارکت احمدآقا باکس‌های آب‌معدنی را دست به دست می‌بردند داخل مسجد. هزینه‌اش را که خواستند حساب کنند احمدآقا با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد و رو به آنها گفت: «پول لازم نیست! حسین آقا وقتی که بود خودش حساب کرد.»