﷽
سلام علیکم
دوازدهمین روز از🌷چله دوازدهم🌷
تلاوت☀️ زیارت امین الله☀️
به نیابت از
بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام خمینی (ره)
همه شهدا و
❣️ شهید غلامعلی پیچک❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام☀️
🌹🌹🌹🌹
تلاوت ☀️زیارت آل یاسین☀️
و عرض سلام و ارادت خدمت
☀️امام زمان علیه السلام ☀️
#به_آرزوی_شهادت
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
عاشق امام بود
به یقین میتوانم بگویم هیچ وقت نام امام را بدون وضو ادا نمیکرد. وقتی تلویزیون تصویر ایشان را نشان میداد با عشق خاصی به تلویزیون و امام خیره میشد. پس از شهادت استاد مطهری، وقتی تلویزیون امام را نشان داد که با دستمال اشک چشمهایشان را پاک میکردند، علی با ضجه دو دستی کوبید توی سر خودش و بعد با صدای بلند «یا حسین، یا حسین (ع)» گفت.
آوازه پيچک در غرب كشور پيچيده بود . هر كجا كه مي رفتي ، او را مي شناختند ، از سومار تا ارتفاعات بمو...
شهید غلامعلی پیچک کسی است که مقام معظم رهبری درباره ایشان میفرماید:
درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمي و فداکار اسلام، غلامعلي پيچک، شهيدي که در دشوار ترين روزها مخلصانه ترين اقدامها را براي پيروزي در نبرد تحميلي انجام داد. يادش بخير و روحش شاد.
شهيد غلامعلي پيچك به سال 1338، در خانواده اي مذهبي و پاكدامن در تهران پا به عرصه هستي گذاشت . پدرش كارمندي متوسط و آبرومند بود و در تربيت ديني فرزند ، از هيچ كوششي دريغ نكرد . غلامعلي در سن پنج سالگي پاي در راه مدرسه گذاشت .
غلامعلي با موفقيت و نمره هاي عالي ، دوره ابتدايي را به پايان مي برد و هر سال شاگرد ممتاز مي شود . او با سن كم ، ولي جثه درشت ، وارد دبيرستان مي گردد و با شور و علاقه فراوان ، به تحصيل ادامه مي دهد . او همچون گذشته با نمره هاي خوب ، تحصيلات متوسطه را به پايان مي برد و در سن شانزده سالگي ، با بهترين معدل ، مدرك ديپلم را دريافت مي كند و همان سال در كنكور قبول شده ، و در رشته انرژي اتمي وارد دانشگاه مي گردد . در دانشگاه به خاطر كسب امتياز بالا ، بورس تحصيل در خارج از كشور به وي تعلق مي گيرد ولي از پذيرفتن بورس ، سرباز مي زند و تحصيل در داخل كشور را به خارج ترجيح مي دهد .
پيچك پس از ورود به دانشگاه و آشنايي با تعدادي دانشجوي مسلمان و مبارز جديتر از گذشته وارد جريانهاي سياسي مي شود . او خيلي سريع نسبت به مسائل سياسي داخلي ، اطلاعات كسب مي كند و با هوش و درايتي كه داشت ، رژيم شاه را رژيمي فاسد و ظالم مي يابد و از اين رو ، مصممتر از پيش ، وارد مبارزات سياسي
مي شود . از آن پس تحت مراقبت و تعقيب عوامل ساواك قرار مي گيرد
اوج گيري انقلاب اسلامي ، غلامعلي با دلگرمي و اميد بيشتر ، به روشنگري و هدايت مردم مي پردازد . با ارائه تحليلهاي خوب سياسي مفاسد و وابستگي رژيم شاه را افشا مي كند و بويژه قشر جوان را به مبارزه عليه نظام ستمشاهي ترغيب مي نمايد . با ارتباطي كه با برخي از روحانيون برجسته داشت ، اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام (ره) را چاپ و تكثير و در اختيار ديگران مي گذارد .
با تجاوز رژيم عراق به ايران و تحميل جنگي نابرابر به انقلاب نوپاي اسلامي ، پيچك عازم جبهه هاي نبرد مي "گردد . از آن جا كه لياقت و شجاعت او در درگيريهاي كردستان كه فرماندهان محرز بود ، به عنوان فرمانده محور غرب كشور منصوب مي شود . پيچك توان بالاي نظامي خود را در اين محور به منصه ظهور مي رساند و با ارائه طرحهاي دقيق و واقع بينانه نظامي ، حيرت نيروهاي سپاه و ارتش را برمي آنگيزد . به رغم سن كم ذهني نقاد و خلاق برخوردار بود و از اين رو ، موفق مي شود بهترين طرحهاي عملياتي را با توجه به شناسايي منطقه ارائه نموده و اجرا نمايد . او اغلب شناساييها را خودش انجام مي دهد و تا عمق بيش از سي كيلومتر ، در پشت جبهه دشمن نفوذ مي كند . با اجراي عملياتهاي موفق در محور غرب كم كم شهرت و آوازه اش در غرب مي پيچد . توانمندي نظامي و اندام و قامت رشيد پيچك از او شخصيتي دوست داشتني و در عين حال پر از ابهت مي سازد . اكبر حمزه اي مي گويد :
« آوازه پيچک در غرب كشور پيچيده بود . هر كجا كه مي رفتي ، او را مي شناختند ، از سومار تا ارتفاعات بمو . همين شهرت او باعث شد كه جذب او شوم . رفته رفته با او كه آشنا شدم . پاي صحبتها و سخنرانيهايش نشستم . بينش سياسي خوبي داشت . وقتي از سياست حرف مي زد ، گويي يك سياستمدار برجسته اي است كه سالها در عرصه سياست فعاليت داشته است . بيشتر شناساييها را خودش انجام مي داد و تا پشت سنگرهاي دشمن هم نفوذ مي كرد . در عمليات « بازي دراز » آخرين كسي بود كه از ارتفاعات عقب نشيني كرد .»
شهيد پيچك اهل تقوا و ورع بود و در انجام فرائض ديني ، تقيد و تعبد خاصي داشت . همان گونه كه اشارت رفت، از سن ده سالگي به نماز ايستاد . پس از انقلاب ، نماز شبش ترك نشد . در نماز آن چنان حضور مي يافت كه خارج از خود را فراموش مي كرد .
او اهل مطالعه و كتاب بود . در عين اشتغال به كارهاي نظامي ، از فعاليتهاي فرهنگي غافل نمي شد . سخنرانيهايش مشهور بود . او در اخلاق و رفتار الگوي ديگران بود . شهامت و شجاعتش كم نظير بود . به حضرت امام خميني(ره) عشق مي ورزيد و تابع و مريد معظم له بود . در انجام هركاري تنها جلب رضاي خدا را در نظر مي گرفت و هرگز ريب و ريا به اخلاص او نفوذ نكرد .
غلامعلی مرخصی که می آمد، اول می رفت دیدن امام(ره)، خانه هم که می آمد من از او زیاد چیزی نمی پرسیدم،غلامعلی هم خیلی چیزی نمی گفت، البته یک وقت هایی ازغلامعلی سوال می کردم؛ موقع فلان حمله، سنگرتان کجا بود؟ می گفت سنگر ما زیر آسمان خداست.
' یک عادتی هم که داشت این بود که هر وقت مرخصی می آمد، برخی احتیاجات غذایی رزمندگان مثل نبات و کنسروو...،را از من می گرفت و در جبهه میان بچه ها تقسیم می کرد.یک بار به شوخی به غلام علی گفتم؛ تومگر مادر رزمندگان هستی؟ یکی از دوستانش بعد از شهادت غلامعلی،به من گفت که غلامعلی در جبهه، اول سفره را می انداخت، بعد شروع می کرد به تقسیم کردن غذای بچه ها خودش آخر سرغذا می خورد.حالا آیا غذا به غلامعلی می رسید، آیا نمی رسید، بعد هم مُصر بود که سفره را خودش جمع کند و ظرف ها را خودش بشوید.
همین دوستش می گفت که ما در جبهه تا غلامعلی بود، از مادر بهتر را داشتیم. این قدر به بچه ها رسیدگی می کرد با این همه کار و فعالیت هیچ وقت خنده از لبش محو نمی شد. همیشه در صورتش تبسم داشت. گشاده رو بود. به یک دستش، پنج تا تیر اصابت کرده بود، شوخی نیست ولی دوستانش می گفتند؛ آنجا هم می خندید، حالا عجیب اینکه اغلب این مجروحیت ها را ما بعد از شهادتش متوجه می شدیم. یعنی نازنازی نبود که تا تیری بخورد، فوراً برگردد تهران. یک وقت هایی می شد به شدت مجروح می شد، بعد خوب می شد و لام تاکام حرفی به ما نمی زد.
یک بار که مجروحیتش خیلی زیاد بود ما این را به واسطه یکی از همرزمانش فهمیدیم که غلامعلی بدجوری مجروح شده، ما حالا چند روزی می شد که هیچ خبری از غلامعلی نداشتیم که شهید شده، مجروح شده، تا اینکه یک شب، دیروقت، صدای زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کنم، دیدم غلامعلی است فوری به برادرش رضا گفتم: بیا پایین علی آمده، گفت مادر، کجای کاری، علی شهید شده، یعنی همه مان جدی جدی باور کرده بودیم غلامعلی پرکشیده، منتهی برگشته بود.'
یکی از همرزمان شهید درباره آخرین لحظات زندگی شهید در این دنیا می گوید:' آن شب غلامعلی خیلی عوض شده بود، تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس اینکه این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد، غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد:اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن، فعلا عزت زیاد، حلالمان کن
روزی که غلامعلی رفته بود ماهی ها اینگونه بی تابی می کردند. روزی که می خواست به جبهه باز گردد بالا سر اکواریوم ایستاد و به ماهی های قرمز چشم دوخت و گفت : مادر مبادا بگذاری کسی اذیتشان کند.
بعد به آرامی دستهایش را درون آکواریوم برد. ماهی ها به این طرف و آنطرف شنا کردند و پشت سنگ ها پنهان شدند و. لحظاتی گذشت . غلامعلی همچنان دستهایش را توی آکواریوم نگه داشته بود . ماهی ها از پشت سنگ ها، چرخ آسیاب صدف سفید رنگ او را نگاه می کردند . در این موقع بود که به آرامی شنا می کردند و در اطراف دست چرخ می زدند . تا اینکه کم کم خود را به دست رساندند و تند تند دهان کوچکشان را باز و بسته می کردند و در اطراف دست چرخ می زدند . تا اینکه کم کم خود را به دست رساندند و پولک های قرمز رنگشان را که برق می زد به دست غلامعلی مالیدند و این را چند بار تکرار کردند. غلامعلی لبخند می زد و آیه ای زیر لب می خواند. آیه ای که از خلقت موجودات گوناگون صحبت می کرد . غلامعلی دست هایش را بیرون آورد . قطرات آب از نوک انگشتانش توی آکواریوم می ریخت.
در قوطی خوراک ماهی ها را باز کرد و مقداری برایشان غذا ریخت . دانه های ریز خوراک ماهی بر سطح آب پاشیده می شد و ماهی ها روی آب می آمدند و غذای ریخته شده را میخوردند .
ان روز از پدر خداحافظی کرد .از دیگر اهل خانواده حلالیت طلببید بعد ساکش را برداشت و درحالی که دستش را توی دست من گذاشته بود، قبل از رفتن ، هدیه ای را که برای خانواده خریده بود به آنها داد آنگاه نگاهش را به من دوخت و گفت : «مادر حلالم کن . آنجوری که دلم می خواست نتوانستم در خدمتت باشم . »
دست در گردنش انداختم و گفتم : «خدمت امام زمان باشی .»
از خانه که بیرون رفتیم ، مقابل در حیاط از زیر قرآن سه بار رد شد و بوسه بر کلام ا.. زد . وقتی می خواستم آب را پشت سرش بپاشم ، برگشت، نگاهش را به نگاهم دوخت و بعد خم شد بوسه بر دستم زد . بلند شد چند قدمی از من دور شد . همینکه می خواستم آب را بپاشم ، باز آمد و بوسه بر دستم زد. این کار را سه بار تکرار کرد . گفت : «ببخش مادر . مرا ببخش ، حلالم کن »
وقتی برای آخرین بار چند قدمی از من دور شد . کاسه آب را در مسیر قدم هایش پاشیدم . برگشت لبخندی زد و دستی تکان داد ، همان دستی که ماهی ها برآن بوسه زده بودند.
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید غلامعلی پیچک بسم رب الشهداء و الصدیقین جنازه ی مرا روی مین ها بیندازید که منافقین فکر نکند ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم. به دامادی دوماهه ی من نگریید که دامادی بزرگی در پیش دارم… خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهداست. بگذارید بگویند حکومت دیگری هم به جز حکومت علی (ع) بود به نام خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونی نمی هراسیم بلکه از انحراف می ترسیم. من در این راهی که انتخاب کرده ام، سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس نموده ام. همه ی هدفم این است که زحماتم از بین نرود. از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد. اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.
شهيد پيچك در عمليات مطلع الفجر ، در نوك پيكان گردان وارد نبرد عليه دشمن شد و در منطقه « قاسم آباد» واقع در ارتفاعات « برآفتاب » با نيروهاي دشمن تن به تن درگيرشد . نزديك ظهر روز 20 آذرماه 1360 در اثر اصابت گلوله به گلو و سينه اش ، به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
در بهشت زهرا (س) _ قطعه 24 _ ردیف 119_ شماره 8 به خاک سپردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#السلام_علیک_یا_امین_الله_فی_ارضه
ارباب بى كفن ، همه عالم فداى تو
زهرا گرفته مجلس روضه براى تو
در لیلة الرغائب و در بین روضه ها
ما آرزویمان شده، كربُ بَلاى تو
🕊️🕊️🕊️🕊️
امان من النار لزوار الحسین علیه السلام لیله الجمعه
کسانی که در شب جمعه بر زیارت امام حسین علیه السلام می آیند از آتش جهنم درامان هستند.
رغبت یعنی #میل نه آرزو؛
لیله الرغائب به معنای شب آرزوها نیست بلکه شب رغبتها و گرایشها و مجذوب شدن هاست.
امشب که لیلةالرغائب است
از خدا می خواهیم ما را مجذوب امام حسین علیه السلام گرداند .
... و سُبُلَ الرَّاغِبِينَ إلَيْكَ شَارِعَهٌ
خدايا راه هاي مشتاقان به درگاهت نمايان است.
#ادامه_دارد
#هرشب_ساعت_هشت_یک_نکته
﷽
سلام علیکم
سیزدهمین روز از🌷چله دوازدهم🌷
تلاوت☀️ زیارت امین الله☀️
به نیابت از
بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام خمینی (ره)
همه شهدا و
❣️ شهید عبدالمهدی کاظمی ❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام☀️
🌹🌹🌹🌹
تلاوت ☀️زیارت آل یاسین☀️
و عرض سلام و ارادت خدمت
☀️امام زمان علیه السلام ☀️
#به_آرزوی_شهادت
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
خاطره ای عجیب از توصیه آیت الله #بهجت قدس سره به #شهید_مدافع_حرم عبدالمهدی کاظمی 😳
ًعبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی🌹. همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم🙂. ایشان فرموده بودند: باید به #سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی🍃.
آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن☝️. اسمتان را یا عبدالصالح یا #عبدالمهدی بگذارید.
آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت #امامزمان (عج) به شهادت خواهید رسید.🕊 شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید👌 وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد و سرانجام در لباس سبز پاسداری به شهادت رسید🌹
عبدالمهدی کاظمی فرزند عباس در سال 1363 متولد شد و با مدرک تحصیلی کارشناسی رشته حقوق در سال 1385 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
وی پس از گذراندن دورههای مختلف نظامی و مسئولیتهای مختلف از جمله فرمانده گروهان پیاده گردان۱۵۴ چهارده معصوم لشکر۸ نجف اشرف، فرمانده گروهان گردان امام حسین سپاه ناحیه خمینیشهر، پزشکیار، مسئول تربیت بدنی، مسئول جنگ نوین در گردانهای سپاه، در بیست و نهم دی ماه سال 1394 در جبهه مقاومت اسلامی و حق علیه باطل در حلب سوریه در سن 31 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
قبل از شهادتش خواب ديدم كه رفتم حرم حضرت زينب(س). تمام عكس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمي آنجا بود كه روبند داشت. از آن خانم پرسيدم كه اينها عكسهاي چه كساني هستند؟ ايشان گفت: عكس شهداي كربلا. بعد هم گفت: اينها بسيارعزيز هستند. در ميان عكسها تصوير عبدالمهدي من هم بود. خيلي نگران شدم تا اينكه خبر شهادت را به من دادند. عبدالمهدي در شب تاجگذاري امام زمان(عج) همان طور كه آيتالله بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد. 29 دي ماه سال 1394 بود. عبدالمهدي با اصابت موشك كورنت به آرزويش رسيد.
📢📢📢
واسطه ازدواج شهيد عبدالمهدي كاظمي و همسرش مرضيه بديهي، شهيد سيد مجتبي علمدار بود. هر دو به اين شهيد متوسل ميشوند تا همسري متدين نصيبشان شود و طي يك رؤياي صادقه، شهيد علمدار، عبدالمهدي را به همسرش معرفي ميكند. به اين ترتيب ازدواج خوبان شكل ميگيرد و 9 سال ادامه مييابد. يك زندگي شيرين كه با شهادت عبدالمهدي در سوريه در تاريخ 29 دي ماه 94، به سرنوشتي زيباتر ختم ميشود. حالا كه كمتر از يك سال از شهادت عبدالمهدي ميگذرد، با همسرش مرضيه بديهي همكلام شديم تا هرچه بيشتر از اين شهيد مدافع حرم بدانیم. 👇👇
يك شب خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچهاي به سمت من ميآمد و يك جواني همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان ميآيد. نذرتان را ادا كنيد. وقتي از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدني خواهد بود. فردا شب سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان ميآيد. مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند. شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم. خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.
همان شب خواستگاري قرار شد با عبدالمهدي صحبت كنم. وقتي چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتي ترسيدم! طوري كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. او همان جواني بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتي با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقي افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديدهام. خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدي شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه ميكنيد؟ در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار براي پيدا كردن همسري مؤمن و متدين برايم گفت. همسرم تعريف كرد: من و تعدادي از برادران بسيجي با هم به ساري رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانهاي شد تا سر مزار ايشان برويم. با بچهها قرار گذاشتيم سري هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتي به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادي از بچهها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمدهايم خب برويم و براي 10 دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقيقهاي مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچهها و عروسها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم. سيد مجتبي به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عدهاي ميخواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمي از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلي برايمان عزيزيد. شما مهمانهاي سيد مجتبي هستي
همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسري خوب ميخواهند و كمي بعد هم به خواستگاري من ميآيند.
عبدالمهدي وقتي سخنراني رهبر را درباره شهداي مدافع حرم شنيد، شيفتهتر شد. خط ولايت فقيه ايشان را به دفاع از حرم و شهادت رساند. عبدالمهدي معتقد بود دوران قبل از ظهور امامزمان(عج) را اگر بخواهيم پشتسر بگذاريم اول بايد توبه كنيم تا وارد مسير اصلي شويم. مسير اصلي نور و توسل به امامان و معصومين است. ايشان معتقد بودند امامخامنهاي نائب امامزمان(عج) هستند و اطاعت از ايشان واجب است. وقتی فهميدم كه ميخواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فكر بچهها را كردي كه ميخواهي بروي. من اجازه نميدهم كه بروي. در پاسخ گفت: روز قيامت ميتواني در چشمان امام حسين(ع) نگاه بيندازي و بگويي كه من نگذاشتم؟ ديگر حرفي براي گفتن نداشتم و سرم را پايين انداختم. عبدالمهدي گفت ميخواهم مثل همسر زهير باشي كه همسرش را راهي ميدان نبرد كرد. آنقدر در گوش زهير خواند تا نام او هم در رديف نام شهداي كربلا قرارگرفت. آنجا ديگر زبانم بسته شد. گفتم باشه و گفت خود حضرت زينب(س) نگهدارتان باشد.
يك هفته قبل از اعزامش در مرخصي بود كه خبر شهادت مسلم خيزاب را به ايشان دادند. گريهاش گرفت. اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد. خدا من را هم عاقبت بخير كند. خواب دوستش شهيد خيزاب را ديده و خيزاب گفته بود: آن لحظه كه تير خورده بودم و داشتم جان ميدادم امام حسين(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روي قلبم. چون همسرم هنگام غسل و كفن شهيد خيزاب در گوشش گفته بود دعا كن من هم شهيد شوم، شهيد خيزاب در خواب به همسرم گفته بود: عبدالمهدي شهادت خيلي شيرين بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا كه در گوشم گفتي و از من خواستي كه به امام حسين (ع) بگويم شهيد شوي، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا كرد. هر كسي ميخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پاي شهادتش را امضا ميكند. همسرم قبل از اربعين به سوريه رفت. ماه محرم بود. به من ميگفت برو و در مراسم امام حسين(ع) شركت كن كه ايشان گرههاي كور را باز ميكند. امام حسين(ع) خيلي بابالحوائج است. ميگفت حديث كسا بخوانيد تا ما شهري را كه در محاصره است آزاد كنيم. قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. صدايش گرفته بود و گفت از من راضي هستي؟ گفتم بله، اين چه حرفيه. گفت از من راضي باش. دعا كردم و گوشي را قطع كردم.