در تاریخ 14 فروردین 95 ، ساعت 10 شب با او تماس گرفتند و به او خبر دادند که تا ساعت 1 صبح(بامداد) برای رفتن به مأموریت خود را به محل کارش ، برساند.
صحبت از رفتن به ماموریت بود و وقتی به محل کار رسید، با همسرش تماس گرفت و به ایشان گفت که ماموریت سوریه پیش رو دارند. غروب فردا، پرواز کردند به سمت سوریه.
در این ماموریت هر روز با خانواده در تماس بود و میگفت که در امن و امان است و خطری او را تهدید نمی کند، علی رقم اینکه در مبارزه و جنگ بودن، دوست نداشت که خانواده را نگران کند. هر روز تماس مى گرفتند تا 15 اردیبهشت. صبح آن روز به دایی خود زنگ زد و 40 دقیقه با ایشان صحبت و وصیت کرد و بعد ازظهر تماس گرفت و با خانواده هم صحبت کرد.
فردای آن روز ، یعنی پنج شنبه ،16 اردیبهشت ماه 95 مصادف با مبعث پیامبر، به دلیل درگیری سنگینی که در زمان آتش بس در منطقه خان طومان صورت گرفت، به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند. که از سفر دومشان به سوریه، 33 روز گذشته بود.
صبح یکشنبه ( 19 اردیبهشت ) خبر شهادت ایشان را از طرف سپاه برای خانواده آوردند و پس از دو هفته پیکر مطهرش ، بازگشت.
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که با سر رفتند و بدون سر آمدند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که با پای خود رفتند
و بر دوش مردم برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که سالم رفتند
و با چند تکه استخوان برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که مونسی جزء نسیم
صحرا و حضرت زهرا (س) ندارند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که از همه چیزشان
گذشتند و رفتند تا ما بمانیم
#شهـــــدا.شرمنده.ایم
#رفتند_تا_بمانیـــــم
روزتون متبرک به دعای شهـــــ🌷ـــــدا
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
سی و ششمین روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید🌷عبدالحسین نوروزی نژاد 🌷هستیم
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🔴 #شهیدی که فقط #کلاه_نیمه_سوخته اش برگشت
♨️هوا گرم است و قبل از عملیات تعدادی از بچه ها می روند و کلاه های پارچه ای تهیه میکنند و مشخصاتشون را زیر لبه های کلاه مینویسند.🎋
🔸مرحله دوم #عملیات_بیت_المقدس است و دشمن تلاش میکند با پاتک سنگین بچه ها را عقب براند.💥
🔹این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند. کار به جایی میرسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکند.🔥
🔸بعضی از بچه ها به وسیله گلوله مستقیم تانک به شهادت میرسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی میماند و قابل شناسایی نیست .🌹🕊
🔹بچه ها به عقب برمیگردند و غروب میشود ولی خبری از شهید عبدالحسین نیست .😔
🔸شب بچه ها برای بازپس گیری مواضع و انتقال پیکر شهدا میروند اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا میشود فقط یک #کلاه_نیمه_سوخته است.🕊🌷
عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد :« خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس.
هوا گرم است و قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند. یکی شان با خنده می گوید :«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!
مرحله دوم عملیات بیت المقدس است. نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ درگیری روی دژ مرزی عراق ادامه دارد؛ دشمن تلاش می کند با پاتک سنگین خود بچه ها را عقب براند. تانک های تی ٧٢ عراق، از گوشه ی جاده، به دلیل عمل نکردن یگان مجاور، بچه ها را دور می زنند و به وسیله انواع سلاح ها و تیربارهای سنگین و گلوله های مستقیم تانک، نیروها را هدف قرار می دهند.
این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛ بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست.
در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب. غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچهها دوباره برای بازپس گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند ، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است.
کلاه می ماند پیش مصطفی، تا نشانه ای دیگر از پیکر عبدالحسین پیدا شود. اما نشان فقط بی نشانی است. برای تسکین دل مادرِ عبدالحسین، هیچ نشانه ای پیدا نمی شود و مادر مجبور می شود، در مزار یادبود، یک دست از لباس های شاخ شمشاد هجده ساله اش را دفن کند، اما مصطفی قصه ی کلاه را رو نمی کند.
هر چه به دلش التماس می کند که تنها نشانه ی باقیمانده را بدهد دست مادرِ عبدالحسین و کنار لباس ها دفن کنند، دلش راضی نمی شود که نمی شود.