دل #شهید جنتی است که
#ملائک بدان غبطه می خوردند
آری جنتی که جز حضور دائم چیزدگری نیست
#وعند_ربهم_یرزقون
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ
🔹صاحب مکیال می نویسد:
💎در عالم خواب به من گفته شد: درهمی که در راه امام #غایب خرج شود هزار و یک برابر ارزشمندتر از دوران حضور امام است
(مکیال المکارم ج2 ص 306)
📢📢📢📢📢
سلام علیکم💐
بزرگواران
قربانی برای سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام 💫🌟
برای دفع بلا و بیماری از بلاد مسلمین ویژه شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام 👌
صدقه سر سلامتی حضرت سلامتی همه مومنین و مومنات 🙏🙏
👇👇👇👇
👈 ان شاالله قربانی در روز جمعه همین هفته انجام می شود
عزیزان !
بیمه کنید خودتان واهل بیتتان را👌
ولو به اندکی 👉
یاری کنید مارا
سهم خود را به این شماره ی
کارت واریز فرمایید:
6037 9973 5313 3474
خدیجه مولوی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ قربانی این هفته از طرف مادر بزرگوارشان خانم نرجس خاتون هدیه می شود به بقیه الله الاعظم عج 👉
واریز تا 9 صبح جمعه ان شاالله
#مولا_جان
ترسم از آن روز که بیایی و من نباشم...
ترسم که توبیایی و من در خاک باشم...
مهدی فاطمه کی میآیی آقاجان😢
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چله بیست و یکم
🌟 💫 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
مهدوی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💫🌟
#مراقبت بر
✅ 1- صد صلوات هدیه به حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
✅ 2- دعای عهد
✅ 3- زیارت آل یاسین
✅ 4- نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام
✅ 5- دعای هفتم صحیفه سجادیه
✅ 6- سلام بر اباعبدالله الحسین علیه السلام
#مراقبه رفتاری؛
✅ 7- احیای سبک زندگی اسلامی ایرانی با تاکید بر ضرورتهای
زمان حاضر،قواعد بهداشتی
#استاد_نیلچی_زاده
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چله بیست و یکم 🌟 💫 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله مهدوی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💫🌟 #مر
سلام علیکم 💐
بیست و چهارمین روز از ✨چله بیست و یکم ✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷محمد رضا شفیعی 🌷هستیم
محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك مادر بود و نمي گذاشت يك لحظه او دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. 11 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. وقتي مادر گريه مي كردم به او مي گفت : گريه نكن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.
مادر شهید می گوید : در دوران كودكي شيطنت هاي كودكانه اش همه را با خود مشغول مي كرد، در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است
وقتی 14ساله شد تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود از اینکه او را قبول نمي كنند چون سنش كم بود، بايد 15 سال تمام داشته باشد. مادر به او مي گفت صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید :وقتي از جبهه بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم. بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد
بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و كاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يك روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمي تنگ كنم، بعد از سؤالهاي زيادي كه كردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود
در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب مي داد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا!
اوائل ماه ربيع 6 عدد جعبه شيريني ، عطر و تسبيح و مهر و جانماز میخرد آماده و مهيا میشود ، در جواب مادر که به او گفته بود : «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جواب او را با اين يك بيت شعر مي دهد : «شما با خانمان خود بمانيد كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم بعد گفته بود : در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام. حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي میکند و حرف آخرش را به مادر می گوید : «مادر به خدا مي سپارمت»
چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم
هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟ برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند.
يك روز اخبار اعلام كرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند». گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق كه مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي كند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد
وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي كه مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاك بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي مي گفتند يك نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي كرده و صدام را لعن و نفرين مي كرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم
هميشه و در همه حال او را كنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرفها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يك عكس كوچكي انداخته بود كه ما يك دانه از اين عكس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عكس با همه عكسهاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، پشت عكس را نگاه كرديم، مخصوص يك عكاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم كه در دزفول كار مي كرد، با او تماس گرفتيم قبول كرد تا عكاسي را پيدا كرده و با صاحب آن صحبت كند. بعد از مدتها عكاسي را پيدا كرده بود ولي صاحب عكاسي راضي نمي شد اين فيلم عكس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تكثير كند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينكه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشك گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي كند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يك هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عكاسي، 6 عكس بزرگ از اين فيلم چاپ كردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر كاري كردم پول نگرفت»، يك عكس هم براي خودش يادگاري برداشت. *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿کلیپ تصویری صوت، متن عربی و ترجمه دعای هفتم #صحيفه_سجاديه
سفارش مقام معظم رهبری 📿
▪️حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا (رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
🔺از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد؟؟
❗️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد!؟
پویش جهانی استغاثه به امام عصر ارواحنا فداه.mp3
498.1K
☝☝☝ـ
🔴 پویش اِستغاثه جهانی طلب مُنجی
🎙حجت الاسلام پناهیان ٩٩/١/١۵
✅ از شب نیمه شعبان تا ۲۳ رمضان.
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🤲 دعا و اِستغاثه به نیت سلامتی و تعجیل در فَرَج مُنجی عالم بشریت.
🔳 شهید صدر در پاسخ به کسی که به او پیشنهاد داده بود خودش زندگینامهاش را بنویسد:
خون من سرگذشت مرا شرح خواهد کرد، من جز خدمت به اسلام چیز دیگری نمیخواهم و اسلام امروز به خون من محتاجتر است تا شرح حال زندگیام.
#نابغه_ای_که_نمیشناسیم
▪️ ١٩ فروردین، چهلمین سالگرد شهادت شهید صدر
🌸همه دارن از پیرزن ۹۰ ساله بلژیکی حرف میزنن که حاضر نشد دستگاه تنفس رو بهش وصل کنن و گفت "من عمر خودم رو کردم و زندگی زیبایی داشتم، ماسک رو بدید به جوانها"!
🔻اما ما خودمون بسیجیهایی رو داشتیم که وقتی تو جبهه شیمیایی میزدن، در اوج جوانی و سلامت و نه در پیری و سیری از زندگی! ماسک خودشون رو با فداکاری به یه رزمنده دیگه میدادن و خودشون شیمیایی میشدن...
شهید حسین املاکی (قائممقام لشکر ۱۶ قدس گیلان)؛ در عملیات والفجر ۱۰ ماسک خودش رو به یه بسیجی دیگه داد،
شهید داوود دانایی (معاون فرماندهی گردان فجر)؛ هم ماسک و هم چفیه خودش رو در حلبچه به دیگر رزمندهها داد،
و دهها مورد مشابه دیگه...
#عند_ربهم_یرزقون