مادر شهید سید مصطفی موسوی درباره روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از وی رضایت گرفت میگوید: «یک روز مصطفی آمد و به من گفت که برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، اما کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟ تعجب کردم و گفتم: مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟ گفت: دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ گفت: مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی گفتم: از کجا معلوم میشود که من قلباً راضی نشدم؟ مصطفی گفت: من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود، علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود، اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟»
مادر شهید موسوی ادامه می دهد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.»
وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا سید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا می کنی؟» آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک😏. فکرشو می کردی مامان بیاد نه؟» سید مصطفی لبخندی زد 🙂و به امضایی که آقا سید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟🙏» آقا سید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آن قدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون📚. الآن مملکت ما به آدم های تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالا حالا ها هست.»
چهره سید مصطفی جدی و لحنش جدی تر شد☝️. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالا ها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم... هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»👌🌹🍃
مادر شهید موسوی با بیان اینکه فرزندش هر سال از دانشآموزان ممتاز مدرسه بود میگوید: «اصلاً اهل بیرون رفتن و گردش و تفریح نبود تا وقتی که عاشق تفکرات شهید بابایی شد و مرتب در اینترنت اطلاعات و خاطرات مربوط به شهید بابایی را پیدا میکرد و میخواند و فیلمهای مربوط به وی را میدید؛ دیپلمش را که گرفت در دانشگاه دولتی واحد بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شد، اما نرفت و سال بعد در رشته فیزیک دانشگاه دولتی دامغان و در رشته مکانیک دانشگاه آزاد قبول شد و ترجیح داد در رشته مکانیک که دوست داشت ادامه تحصیل دهد، پس از آنکه در دانشگاه آزاد تهران غرب ثبتنام کرد، میخواست بعد از برگشت از سوریه ادامه تحصیل دهد که دیگر برنگشت.»
مادر شهید موسوی از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش میگوید :«صبح دیدم که مصطفی این پا و اون پا میکند که برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمیخوانی؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من میگذاشت و نمازش را میخواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت «مامان من رفتم» و صدای در خانه بلند شد، ته دلم خالی شد. در را باز کردم، دیدم نیست. گفتم خدایا بچهام را سپردم به تو. بعد از آن روز دیگر ندیدمش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهید شده؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من میگفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، باز هم صبور بودم.»
پدر شهید موسوی که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است میگوید: «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای وی شهادت خواستم. میخواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله عشق جا ماندهام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت میکردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. وی یک سال و نیم آموزش میدید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمیکردند. مصطفی یک هفته و 10 روز خانه نمیآمد، میگفت: نمیخواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان میمانم که جا نمانم.»
پدر ادامه میدهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلاً با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده انشاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟ با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.»
پدر شهید موسوی از شهادت پسرش خم به ابرو نیاورد اما همه میدانند در دلش چه غوغایی است.
وی در این باره میگوید: «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما سالهای آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی ولایتمدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز هم نگاه میکرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبتهای حضرت آقا را ضبط کن و یا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.»
وی گفت: «مصطفی یک طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی میبرد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد. وی برای همه کارهایش برنامهریزی داشت.
تقی همتی از همرزمان شهید موسوی نیز درباره توانایی و هوش بالای این شهید بیان میکند: «پسر آرامی بود و چهرهای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه وی را از دیگر بچههای همسن و سالش متمایز میکرد این بود که از زمان خودش بسیار جلوتر بود و افکار و ایدههای بزرگی در سر داشت، و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم، وی هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب میخواند؛ یک روز کتاب جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی نوشته علی اکبری مزدآبادی را میخواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از وی خواست که کتاب را امضا کند، اما سردار امتناع کرد و گفت: درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید اهدا کنم و پیشانی سید را بوسید.»
این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمدرضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه 26 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمان را آماده کنیم
برای سربازی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣️
هدایت شده از ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت
🌺 توشه ای برای آخرت...
🔴 پيامبر اکرم (ص): هرکس بشنود صداي مسلماني را که فرياد مي کند: مسلمانان به فريادم برسيد و او کمک نکند، ديگر؟ مسلمان نيست...
🔴 امروز #یمن کربلاست به یاریشان بشتابیم...
بانک ملی:
6037991899958791
🔴 بنام ستاد پشتیبانی مردم یمن
🔴 پرداخت آسان:
https://www.payping.ir/d/gxFq
🔴 لطفا تصویر فیش واریزی را برای ما ارسال فرمایید:
@salamygarm
🔴 و یا از طریق سایت رسمی مقام معظم رهبری اقدام نمایید:
http://www.leader.ir/fa/monies
اجرکم عندالله
ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت:
تلگرام
👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD_wDp90iUxIVzFpng
ایتا
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3071541250C3f7d25e894
سروش
👇👇👇👇
http://sapp.ir/moghavematt
﷽
سلام علیکم
سی وششمین روز از🌷چله نهم🌷
اعمال مستحبی امروزمان را به #نیابت از
شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها
شهید مدافع حرم🌹
شهید سید مجتبی ابوالقاسمی❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ حضرت جوادالائمه علیه السلام☀️
و از حضرتش #تقاضا می نماییم تا با نگاه کریمانه خود؛
✅ما و تمام جوانان ایران اسلامی را #عاقبت_بخیر گردانند و
✅زندگی ما را به سمتی سوق دهند که #زمینه_سازظهورموعودعالم_هستی ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه گردیم
ان شاء الله
خاطره ای ناب از منش و اخلاق والای دومین شهيد مدافع حرم شهرستان دزفول به قلم و روایت دوستان شهید
****
گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. سید مجتبی بود. گفتمش آقا سید عجب شبی زنگ زدی ، شب میلاد حضرت ابوالفضل (ع) است و من عیدی میخوام. سید فقط میگفت محمد شوخی بزار برای بعد فقط بگو کجایی؟ گفتم مسجدم، گفت سریع بیا دم در. دلم ریخت و نگران شدم با عجله خودم رو به دم در رسوندم. سید نگاهی بهم کرد و گفت چرا پس با دمپایی اومدی . من عجله دارم سریع کفش بپوش و بیا فلان آدرس دنبالم. منم سریع کفش پوشیدم و رفتم ، دیدم بله آقا سید شخصی رو دستگیر و مقداری طلا و جواهرات سرقتی ازش گرفته.
خلاصه با هر سختی که بود سارق رو به حوزه منتقل کردیم. سید به عنوان مسول عملیات حوزه بسیج چندتا سوال ازش پرسید و شروع کرد به نصیحت کردنش که این مال دزدی چ تاثیراتی رو زندگی و فرزندت داره و ... شخص تحت تاثیر صحبتها،مهربانی و شخصیت سید مجتبی قرار گرفت و گریه میکرد. در نهایت زنگ زدیم به صاحب منزل سرقت شده اومد و گفت طلا و جواهرات رو بهم بدهید من ازش شکایتی ندارم.
خلاصه سید به سارق گفت که آزادت میکنم که بری شخص که از صحبتهای سید تحت تاثیر قرار گرفته و فهمید شب میلاد حضرت ابوالفضل است اصرار داشت که دست سید رو ببوسه و سید اجازه نمیداد، سید قران کوچکی از جیبش دراورد و گفت این رو ببوس و در پناه قرآن برو ...
پنج ماه بعد:
ساعت 20 چهارشنبه بود و قرار بود پیکر سید مجتبی را ساعت 23 از فرودگاه اهواز تحویل بگیریم . بنر بزرگ شهید درب حوزه حمزه سیدالشهدا خودنمایی میکرد و درب حوزه جایی برای ایستادن نبود . در آن شلوغی نگاهم به شخصی افتاد که روی موتورنشسته و با دست بر پیشانی خود میزد و دختر کوچکش جلوی او نشسته بود آن جوان گریه میکرد گویی دنبال یک چهره ی آشنا می گشت .من را دید و صدام کرد و گفت من رو میشناسی .قیافه اش آشنا بود اما ... گفت من فلانی هستم که آن شب دستگیرم کردین . فقط بهم بگو این شهید همون سید بامرام و خوش رو است گفتم :آره . صدای گریه اش بلند شد . هی میگفت ببین بعد از اون صحبتها عوض شدم ، کار خلاف گذاشتم کنار و به زندگی و زن بچم چسبیدم . کجاست سید ببینه ...
چند وقت پیش مراسمی بود در آستانه متبرکه سبزقبا باز این شخص رو دیدم با همسر و فرزندش که برای زیارت آمده بودند تا من را دید بغلم کرد و باز شروع کرد به گریه کردن ...
دوش دیدم جوانی گریه آلود
به سر می زد ز داغ رفتن تو
به زیر لب چنین می گفت سید
امان و الامان یا حضرت هو
«سید مجتبی در همه حال پیگیر مشکلات مردم و جوانان بود و همیشه در کمک رسانی به دیگران کوتاهی نمی کرد. هیچ گاه از فقرا و افراد کم توان غافل نبود و حتی بیشتر اوقات با جوانانی که خیلی اهل نماز و روزه نبودند رفاقت کرده و زمانی دوستان بسیجی اش علت این رفاقت را می فهمیدند که پای آن افراد را به مسجد باز کرده بود. سید مجتبی بدون دلیل با کسی رفاقت نمیکرد.»
پدر شهید درباره الطاف و کرامات این شهید افزود: «مدتی از شهادت سید مجتبی گذشته بود، خانمی به منزل ما آمد. برایمان گفت که روزی برای قرائت فاتحه بر مزار سید مجتبی حاضر شدم. همانطور که فاتحه می خواندم با خودم گفتم: آیا شهدای مدافع حرم، اجرشان همانند شهدای دفاع مقدس است؟ شب در خواب دیدم یک سیدی آمد بالای سرم و گفت خواهرم، مرا می شناسی؟ گفتم نه، گفت: من سید مجتبی هستم که امروز سر مزارم آمدید. شما امروز با خود افکاری در مورد شهدای حرم داشتید؟ سپس از من تشکر کرد و گفت ممنونم که برای من فاتحه خواندی، بعد از من پرسید دوست داری برادرت را که مفقودالاثر است، ببینی؟ در همان هنگام نوری پیدا شد و سید مجتبی در وسط نور بود، گفت بیا دنبالم، با هم رفتیم تا رسیدیم به جایی که خیلی سرسبز بود، چند قدم که جلو رفتیم دیدم دیگر نمی توانم حرکت کنم. سید مجتبی گفت شما نمی توانید از این جلوتر بیایید. سپس اشاره کرد به یک نقطه و گفت اگر تا آنجا بروی می توانی برادرت را ببینی و در این لحظه از خواب بیدار شدم. امروز به خانه شما آمدم تا بگویم که فرزند شهید شما آقا سید مجتبی را در خواب دیدم که چنین شان و منزلتی در نزد خداوند متعال دارد.»