⭕️ بیش از ۱۰۵ مجاهدِ عراقیِ سپاه بدر، برای دفاع از ایران، در برابر منافقین(مرصاد) جنگیده وبه شهادت رسیدند؛
دهها مجاهدِ ایرانی هم، برای دفاع از ملتِ عراق در برابر داعش جنگیده و به شهادت رسیدند؛ سیدحمید تقوی، هادی ذوالفقاری و مهدی نوروزی رفتند تا ثابت کنند:
#ایران_و_العراق_لا_یمکن_الفراق
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅ @shohadayeiran57
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
سی و پنجمین روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید🌷سید رضا طاهر 🌷هستیم
⭐️🌙 خواب سید محمد
فرزند شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر 🌙⭐️
قصد داشتم برای #اربعین به کربلا برم.
پیاده روی نجف تا #کربلا، به نیابت از شهیدم و همه شهدا...🌷
همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره🍼
ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش☝️. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده.
دلم پر میزد برای رفتن💔
سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم.
مامانم باجون ودل مراقبش بود🌺
یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه.
میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده.😄
بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم😍. بالا بود، پیش سقف.
کلی باهام بازی کرد. برام غذا آوورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم❤️
بله شهدا زنده اند 🌹🕊
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
⭐️🌙 خواب سید محمد فرزند شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر 🌙⭐️ قصد داشتم برای #اربعین به کربلا برم. پیاد
شهید سید رضا طاهر هریکندئی ، در دهم دی ماه سال 1364 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. زادگاه ایشان، روستای هریکنده واقع در شهرستان بابل مى باشد. او فرزند اول خانواده است. تحصيلات ابتدایی و راهنمایی خود را در مدرسه شهدا و ولایت هریکنده و دبیرستان را در مدرسه بوعلی بابل گذراند. از سن 8 الی 9 سالگی شروع به نماز خواندن و روزه گرفتن کرد.
در سن 15 سالگی مسئولیت کتابخانه محل را بعهده گرفت و کمی بعد ، شورای بسیج در حیطه کارهای فرهنگی و مسئول حلقه صالحین شد. بعد از گرفتن دیپلم ، اوقات فراغتش را در کارخانه ی فرش بافی، پر کرد؛ تا کمک خرجی هم برای خانواده باشد.
با مشورتی که با پدر و مادرش داشت، تصمیم می گیرد که برای سپاه ثبت نام کند. در سال 1384 جذب سپاه شد. دوسال و نیم در دانشگاه نظامی امام علی(ع) اصفهان مشغول به تحصیل شد و مدرک فوق دیپلم خود را گرفت. پس از آن در سال 1387 در سپاه ساری جذب شد و در لشکر 25 کربلای ساری، مشغول به کار شد و در20 آبان ماه همان سال ازدواج(عقد) نمود.
سه ماه بعد از عقد، برای طی کردن دوره ی تکاوری ویژه ی صابرین شرکت کرد و به اصفهان اعزام شد؛ که این دوره آموزشی، 9ماه به درازا کشید. مدتی بعد، برای دفاع از مرزهای کشور به زاهدان اعزام شد که همزمان بود با دستگیری عبدالمالک ریگی. در میادین مختلف یادواره ی شهدا و کارهای فرهنگی و بسیج محل و ... حضور بسیار فعالی داشت و هرجایی که خلاء ایی احساس می کرد، آنجا را با حضورش پر می کرد. چه از لحاظ مسائل نظامی و چه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی.
در تاریخ سوم اردیبهشت سال 1389 ازدواج کرد و به اتفاق همسرش تشکیل خانواده داد. حدودا، بعد از یک سال به ارومیه اعزام شد که چند ماهی را در آنجا گذراند. دو سال پس از ازدواج یعنی در تاریخ 31 فروردین 1391خداوند هدیه ای به این خانواده بخشید، به نام « سید محمد»
گله از حجاب جامعه☝️
بعد ازدواجمون که بازار میرفتیم، حس میکردم راحت نیست و اذیت میشه.😞
به من گفت: «خانم، میشه دیگه من بازار نیام؟ وضع حجاب خانمها نامناسبه.»😔
اکثر اوقات خودم برای خرید و انجام دادن کارها میرفتم.
اگر موقعیتی پیش می اومد که باهم میرفتیم، آقا رضا از ماشین پیاده نمی شد.
تو ماشینش یه قرآن کوچک بود.
قرآن می خوند🍃. یه خودکار وچندتا تیکه کاغذ داشت که بعد خوندن قرآن یه چیزهایی یادداشت می کرد.🗒
از این شرایط ناراحت بود و میگفت: «خانمها با این پوششها قراره به کجا برسن؟؟؟؟»...😔☝️
نقل از: همسر شهید مدافع حرم
سید رضا طاهر❤️
سيد رضا صوت بسیار زیبایی داشتن و به همین دلیل هر وقت که در مسجد محل حضور داشتن، تلاوت قرآن و ادعیه با ایشان بود. یکی از برنامه های همیشگی ایشان، تلاوت زیارت آل یاسین در روز جمعه بوده که از طرف مردم محل، استقبال مى شد.
سید رضا عاشق ولایت بود و علاقه ی زیادی به مقام معظم رهبری داشت و خود را با افتخار، سرباز آقا می دانستند.
#نمازجمعـه
آقا رضا به نماز جمعه خیلی اهمیت میداد.
کارهایش را طوری برنامه ریزی میکرد که حتما به نماز جمعه برسد.👌
حتی جمعه هایی که در مسافرت بودیم به نماز جمعه همان شهر میرفتیم...
مثلا نجف، مشهد، اصفهان و...
برای رفتن به نماز جمعه لباس خاصی داشتن.👌
پیراهن سفید، جوراب سفید و تمیز و...☺️
لباس جدیدی را که می خرید برای بار اول تو نماز جمعه می پوشید☺️.
می گفت: کسی که به مسجد و نماز جمعه می رود باید لباس های تمیز به تن داشته باشد و هم چنین ظاهرش آراسته و مرتب باشد.👌🌹
همه ی این کارها را به عشق پروردگارش انجام میداد.😍
خدای بزرگ هم خوب جواب عشق بازی های سید را داد.❤️
برترین مرگ- یعنی #شهادت را نصیبش کرد.
و بازگشت پیکر شهید عزیز و مراسم وداعشان، روز #جمعه در مصلی بزرگ شهر انجام شد.
نقل از: همسر شهید مدافع حـرم سید رضا طـاهر🌺🍃
در تاریخ 14 فروردین 95 ، ساعت 10 شب با او تماس گرفتند و به او خبر دادند که تا ساعت 1 صبح(بامداد) برای رفتن به مأموریت خود را به محل کارش ، برساند.
صحبت از رفتن به ماموریت بود و وقتی به محل کار رسید، با همسرش تماس گرفت و به ایشان گفت که ماموریت سوریه پیش رو دارند. غروب فردا، پرواز کردند به سمت سوریه.
در این ماموریت هر روز با خانواده در تماس بود و میگفت که در امن و امان است و خطری او را تهدید نمی کند، علی رقم اینکه در مبارزه و جنگ بودن، دوست نداشت که خانواده را نگران کند. هر روز تماس مى گرفتند تا 15 اردیبهشت. صبح آن روز به دایی خود زنگ زد و 40 دقیقه با ایشان صحبت و وصیت کرد و بعد ازظهر تماس گرفت و با خانواده هم صحبت کرد.
فردای آن روز ، یعنی پنج شنبه ،16 اردیبهشت ماه 95 مصادف با مبعث پیامبر، به دلیل درگیری سنگینی که در زمان آتش بس در منطقه خان طومان صورت گرفت، به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند. که از سفر دومشان به سوریه، 33 روز گذشته بود.
صبح یکشنبه ( 19 اردیبهشت ) خبر شهادت ایشان را از طرف سپاه برای خانواده آوردند و پس از دو هفته پیکر مطهرش ، بازگشت.
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که با سر رفتند و بدون سر آمدند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که با پای خود رفتند
و بر دوش مردم برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که سالم رفتند
و با چند تکه استخوان برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که مونسی جزء نسیم
صحرا و حضرت زهرا (س) ندارند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که از همه چیزشان
گذشتند و رفتند تا ما بمانیم
#شهـــــدا.شرمنده.ایم
#رفتند_تا_بمانیـــــم
روزتون متبرک به دعای شهـــــ🌷ـــــدا
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چهل روز همنشینی با #محبت_محمد_و_آل_محمد #حب_الحسین_یجمعنا تلاوت ۴۰ روزه #زیارت_اربعین همنوا با زائ
سی و ششمین روز از چله هفدهم مهمان سفره شهید🌷عبدالحسین نوروزی نژاد 🌷هستیم
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🔴 #شهیدی که فقط #کلاه_نیمه_سوخته اش برگشت
♨️هوا گرم است و قبل از عملیات تعدادی از بچه ها می روند و کلاه های پارچه ای تهیه میکنند و مشخصاتشون را زیر لبه های کلاه مینویسند.🎋
🔸مرحله دوم #عملیات_بیت_المقدس است و دشمن تلاش میکند با پاتک سنگین بچه ها را عقب براند.💥
🔹این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند. کار به جایی میرسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکند.🔥
🔸بعضی از بچه ها به وسیله گلوله مستقیم تانک به شهادت میرسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی میماند و قابل شناسایی نیست .🌹🕊
🔹بچه ها به عقب برمیگردند و غروب میشود ولی خبری از شهید عبدالحسین نیست .😔
🔸شب بچه ها برای بازپس گیری مواضع و انتقال پیکر شهدا میروند اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا میشود فقط یک #کلاه_نیمه_سوخته است.🕊🌷
عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد :« خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس.
هوا گرم است و قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند. یکی شان با خنده می گوید :«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!
مرحله دوم عملیات بیت المقدس است. نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ درگیری روی دژ مرزی عراق ادامه دارد؛ دشمن تلاش می کند با پاتک سنگین خود بچه ها را عقب براند. تانک های تی ٧٢ عراق، از گوشه ی جاده، به دلیل عمل نکردن یگان مجاور، بچه ها را دور می زنند و به وسیله انواع سلاح ها و تیربارهای سنگین و گلوله های مستقیم تانک، نیروها را هدف قرار می دهند.
این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛ بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست.
در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب. غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچهها دوباره برای بازپس گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند ، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است.
کلاه می ماند پیش مصطفی، تا نشانه ای دیگر از پیکر عبدالحسین پیدا شود. اما نشان فقط بی نشانی است. برای تسکین دل مادرِ عبدالحسین، هیچ نشانه ای پیدا نمی شود و مادر مجبور می شود، در مزار یادبود، یک دست از لباس های شاخ شمشاد هجده ساله اش را دفن کند، اما مصطفی قصه ی کلاه را رو نمی کند.
هر چه به دلش التماس می کند که تنها نشانه ی باقیمانده را بدهد دست مادرِ عبدالحسین و کنار لباس ها دفن کنند، دلش راضی نمی شود که نمی شود.
سی و دو سال این کلاه نیم سوخته، همدم مصطفی می شود و در دلتنگی های وانفسای روزگار سراغش می رود و بوی عبدالحسین را از آن استشمام می کند و تصویر چشم های زیبای عبدالحسین را در شعاع نورانیت این تکه پارچه ی سوخته تصور می کند و با او همکلام می شود و مدام به دلش وعده ی بازگشت استخوان و پلاک رفیق را می دهد ، اما پیکر « شهید عبدالحسین نوروزی نژاد» همچنان میل جاویدالاثر بودن دارد.
در 18 اردیبهشت 93 ، سی و دو سال بعد از شهادت عبدالحسین، مصطفی با دلش کنار می آید و با قراری که با برادر شهید نوروزی روی مزار عبدالحسین می گذارد، تنها یادگار باقیمانده ی رفیق شهیدش، یعنی همان کلاه نیم سوخته را به همراه یک نامه تحویل می دهد و با هم قرار می گذارند که مادرِ چشم انتظار، بویی از این ماجرا نبرد. شاید دلش طاقت دیدن این تنها یادگاری را نداشته باشد.

وقتی برادر ، آخرین یادگار برادرش را بعد از 32 سال می بیند
آخرین تصویر
نقل از وبلاک رهسپار قدیمی : چندشب پیش خواب شهید عبدالحسین نوروزی نژاد را دیدم ، خیلی خوشحال بود ، گفت : شما را فراموش نکرده ام مرا فراموش نکن ! از یک جهت خوشحال بودم که یکبار دیگر او را دیدم و از طرف دیگر متعجب که چرا بی مقدمه بخوابم آمد .
دیروز پنجشنبه داشتم اخبار گوش می دادم که می گفت :
امروز مصادف است با سی و چهارمین سالگرد کودتای نوژه ، کودتایی که توسط چند نفر از عوامل و بازماندگان رژیم منفور شاه که هنوز در بدنه ارتش و نیروی هوایی مانده بودند و تصور می کردند با اتکای به وعده های واهی دشمنان انقلاب اسلامی می توانند این نهال نوپا را از بین ببرند … و من دلیل خواب دو شب پیش خود را فهمیدم زیرا :
34 سال پیش در مثل چنین روزی اولین آماده باش نیروهای ذخیره سپاه دزفول زده شد و با یک فراخوان تمامی بچه های ذخیره در مسجد امام حسن عسکری (ع) دزفول جمع شدند تا با استقرار در مراکز حساس شهر دزفول از انقلاب شکوهمند خود پاسداری کنند . آن موقع من در واحد فرهنگی سپاه که در سینما بهمن ( سینماسپاه ) مستقر بود فعالیت می کردم . یک شب وقتی ماشین گشت سپاه برای سرکشی پیش ما آمد دیدم نوجوانی که تازه خط عذارش روییده بود ، با لباس سپاه از ماشین پیاده شد . کمابیش بچه های سپاه دزفول را می شناختم پرسیدم این نوجوان ؟ گفتند اینها بچه های ذخیره سپاه هستند که موقع آماده باش به کمک نیروهای سپاه می آیند . نامش ” عبدالحسین نوروزی ” است .