سلام علیکم 💐
یازدهمین روز از 🌟 چله نوزدهم 🌟 مهمان سفره شهید🌷حجت اصغری 🌷هستیم.
اول فرودین 1367 به دنیا امد و روز تاسوعای حسینی سال 94 ، طی «عملیات محرم» در حومه شهر «حلب»، با آتش «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی»، به جمع مدافعین شهید حرم پیوست.
خودش همه چیز را برای شهادتش آماده کرده بود، از وصیتنامه اش که یکی برای خانواده و دیگری عمومی نوشته بود تا عکس هایش که از کودکی آن ها را از بقیه عکس های خانواده جدا کرده و حتی یادگاریهایی که روزهای اخر به دوستانش و خواهران و برادرانش داده و رفته.
حجت اصغری شربیانی بسیجی راه اسلام و حریم ولایت و مدافع حرم بانوی مقاومت حضرت زینب(س) همزمان با شب عاشورا در ۱ آبان ۹۴، عاشورایی شد و به خیل شهدای مدافع حرم پیوست تا باری دیگر ولایتمداری اهل شربیان و بسیجیان سرافراز این شهر بر همگان ثابت گردد.
این شهید اصالتا از اهالی شربیان بود که به همراه خانواده در تهران زندگی می کرد. پس از شهادت نیز پیکر این شهید والا مقام در امامزاده شعیب (علیهالسلام) شهرری آرام گرفت
از لسان مادر شهید 👇👇
روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به حضرت زهرا (س)» تشکیل داده بود و چند گروه هم در فضای مجازی داشت که البته آنجا به اسم «طاها» او را میشناختند و حتی بعد از شهادتش هم که بعضی از دوستانش به منزل ما میآمدند او را به اسم طاها میشناختند.
حجت مومن و متعهد و با اخلاص بود. در اصل در خانوادهای بزرگ شده بود که از همان سالهای دور امام خمینی را بابا صدا میکردند. همسرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و حال و هوای خانه ما از همان روزهای انقلاب و آغاز جنگ همگام با نظام و همراه مردم بود. از این رو بچهها هم همین طور بار آمده بودند. حجت بسیجی نمونهای بود. بسیاری از فعالیتهایی که در پایگاه بسیج و مسجد انجام میداد بعدها برای ما مشخص و آشکار شد. او واقعاً شیفته بسیج بود. خودش را وقف کرده بود.
یکبار پدرش به او گفت: بهتر نیست به شهر بروی و در ستاد لشکر مسئولیت بگیری؟ میگفت: کار اداری را هر کسی میتواند بکند، اما کار ما اینجا حساس است. مسئول آتشبار پدافند بود. در پادگان هم خیلی از او راضی بودند. حجت 3-2 بار پیش از آن قرار بود به سوریه اعزام شود اما قسمت نمیشد و برمی گشت. بچههای من هیچ وقت این قدر از من دور نشده بودند.
بیشتر با من درد دل میکرد. میگفت: اگر جنگ بشود میروم و بعد برای اینکه من را راضی کند میگفت: مگر شما مسلمان نیستید و نمیبینید که حرم حضرت زینب(س) را به آتش میکشند و زنها و بچههای بیگناه را میکشند؟ فردا اگر امام زمان(عج) بیاید چطور میخواهید با او روبهرو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.
چند ماه قبل از اعزام، 10 روز برای آموزش به کرج رفت، اما وقتی که خواست به سوریه برود من ابتدا مخالفت کردم، اما گفت مامان دیگه زیرش نزن. خودت قول داده بودی.
روزی که خواست برود، ما منزل دخترم بودیم. 14 مهر ظهر بود که زنگ زد و گفت میخواهم به مأموریت بروم. من خودم وسایلش را جمع کردم. چند دست لباس و یک دست کت و شلوار برای او گذاشتم و قدری هم پسته و آجیل برای او خریدم. میگفت: دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم شیک باشم.
گفتم: صبر کن تا بیایم منزل، اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی میدیدمش افتخار میکردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن. خواهر و برادرش می دانستند که به سوریه می رود. ولی کسی حرفی به من نزد. همه به من گفتند برای مأموریت به سیستان میرود.
بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی میکند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.
دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمیکنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمیگردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود. روز شهادت حجتم منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.
صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت: میگویند حجت ترکش خورده است. من گفتم: نه. شهید شده است.
من از چند روز قبل دلم خیلی بیقرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی میگفت. بعضی میگفتند حتی بدنش تکهتکه شده است. یک هفته حدوداً طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری میکرد.
گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد، آمد.
روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمیبردند و میگفتند شاید اگر جنازهاش را ببینید روی اعصابتان تأثیر بگذارد، اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.
حجت با خمپاره شهید شده بود، اما آنطور هم که میگفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم.
خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم.
یک شب ساعت 3 شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار میکنی؟ گفت نماز میخوانم همان روز بود که وصیتنامهاش را مینوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.
🍃 شهید حجت اصغری شریبانی 🍃
تو فکه راوی از رشادتهای شهدا و مظلومیتش می گفت
و مداح میخوند همه گریه میکردند
ولی دیدیم حجت افتاده روی خاک و داره زار میزنه😔
همونجا بچه ها ازش عکس انداختند.
موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر،یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم!
رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمنده ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس
چه زیبا اقتدا کردی به ابوالفضل عباس در تاسوعا دو دستانت را...😔
فرازی از وصیتنامه خصوصی 👇👇
اگر تونستید هر چند ماه یک بارخونمون روضه حضرت زهرا بگیرید چون من روضه حضرت زهرا خیلی دوست دارم به بچههای هیئت بگید تا چهلم هرشب سر قبرم زیارت عاشورا بخونند.زیاد مراسمم تشریفاتی نباشه و در تشیع جنازهام خوشحال باشید. آبجیای گلم موقع تشیع جنازه مواظب حجابتون باشید میدونیدکه من غیرتیم زیاد هم گریه نکنید مامانم برام دعا کنه برای شادی روحم زیاد صلوات بفرسته و منو سفارش کنه به حضرت زینب (س)و انشاء الله صبرتون زینبی باشه و حلمتون علوی