رمان : #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_یازدهم
امیرعلی:
مهسا خانم رو فرستادم برن شب خونه ی خودشون و فردا صبح برای تدریس درس های دانشگاه بیاین به بیمارستان فردا صبح هم رکسانا رو می بردیم بخش اما یک ماه تحت نظر باید باشه شب کنارش موندم و بهش آرامشبخش تزریق کردن داشتم به صورتش نگاهی می کردم که کم کم چشمام سنگین شدن و کنار تخت خوابم برد تو خواب بودم که یکی زد به شونه ام:
_امیرعلی جان؟ داداش؟
از خواب بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و با اشاره گفتم یواش حرف بزنه احمد بود با کمپوت اومده بود کمپوت ها رو گذاشتیم پایین روی تخت و از اتاق اومدیم بیرون:
_سلام
_سلام چرا اونجا خوابیده بودی؟
_مراقبش بودم که یهو خوابم برد دستت درد نکنه بابت کمپوت ها
_خواهش می کنم حالش چطوره؟
_دیشب بهوش اومد الآنم دکتر شکری معاینه اش بکنه میره بخش
همون لحظه مهسا اومد داخل ICU :
_سلام
_سلام مهسا خانم
_سلام خانم
_خوبه؟
_بله
_تکالیف رو براش آوردم
_بره بخش میتونید باهاش کار کنید
_اها بله
دکتر شکری اومد و بعد معاینه بردیمش بخش داشت با مهسا صبحانه می خورد و تکالیف رو کار می کرد که منو احمد وارد اتاق شدیم :
_حالتون خوبه؟
_بد نیستم
_سلام خانم آن شاالله زود خوب بشید
_سلام ممنون شما؟
_دوست آقا امیرعلی هستم
_اها
_خب فشار تون هم نرماله بریم احمد تا خانم استراحت کنن
_باشه فقط قبلش من عرضی با خانم داشتم
_چیشده احمد؟
_یه لحظه وایسا
_چیکار داری بزار استراحت کنن
_بفرمایید
_راستش رکسانا خانم دل آقا امیرعلی ما خیلی وقته که پیش شما گیره حتی خبر نداشت ازدواج کردید
_احمد این خزولات چیه سر هم می بافی؟
_ساکت شو بسه پنهان کاری
_والا (سرفه)
_خوبین؟ احمد میگم بیا بریم
چشم غره ای واسه احمد رفتم که رکسانا گفت:
_من میخوام از حامد طلاق غیابی بگیرم و وقتی یک ماه بعد حالم خوب شد برم آلمان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ازدواج من و حامد هم به خواست خانواده هامون بوده و علاقه ای من ندارم بهش
وقتی گفت علاقه ای به حامد نداره دلم آروم گرفت کمی آرامش گرفتم بالاخره بعد این چند وقت یه خبر خوشایندی شنیدم احمد گفت:
_درسته ولی بهتره به پیشنهاد داش امیر ما هم کمی بیشتر فکر کنید با اجازه
از اتاق بیرون اومدیم:
_وایسا ببینم چرا گفتی؟
_کاری رو که باید زودتر از اینا میکردم
_ولی..
_بسه امیرعلی یکمی هم به خودت فکر کن ناسلامتی تو هم دل داری!
مامانم زنگ زد با احمد خداحافظی کردم و جواب دادم:
_جانم مامان جان؟
_کجایی تو ؟
_چیشده مگه؟
_خاله ات و فاطمه خونه ی ما منتظر هستن تا بیای بریم خرید عقد
_مامان مگه نگفتم راهش این نیست؟
_امیرعلی(با عصبانیت)
_چشم اومدم
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان و خاله و فاطمه رو سوار کردم و رفتیم بازار ....
رمان : #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_دوازدهم
رکسانا:
شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.)
وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم:
_ساعت چنده؟
_پنج و نیم صبح
_من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟
_تو نمازخانه طبقه بالا
_ببخشید گوشی و نت دارید؟
_بله چطور ؟
_میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟
خندید و بلندم کرد و گفت :
_من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست:
_خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب)
_انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی)
_دیوونه شدی !
_آره دیوونه ی بانو
_حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟
_دیگه نمیخوام برم آلمان میخوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم میخوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم میخوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی
_دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟!
_خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه)
_گریه نکن عزیز دلم
_میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم
_منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمیدونم چی باید بگم
_بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو
_آخه چه جوری؟!
_اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ...
_باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
https://harfeto.timefriend.net/16485794295190
نظرات تون رو تا به اینجای رمان بهمون بگید تا ما هم انرژی بگیریم😊🍓
جواب دهی:
@yadegaremadaramzhra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَمَضانَ از ماده «رمض» به معناى سوزاندن است.
البتّه سوزاندنى که دود و خاکستر به همراه نداشته باشد.
وجه تسمیه این ماه از آن روست که در ماه رمضان،
گناهان انسان سوزانده مىشود..
@Rahrovneeshg
میگفت👀🌱!
ظاھرشهیدانہداشتنهنربزرگۍنیست
اگہمردےباطنترومثلشهداڪن🖐🏼!
#شهیدانه
@Rahrovneeshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┊ʚ🌸ɞ┊
رمضان ماھ پرواز است
باید سبک شد...
آنقدر که هیچ زنجیـری
نتواند پای دل را به زمین ببَند!!
🌙|⇇#ماه_رمضان"
🌙|⇇#ماه_مبارک_رمضان
.
@Rahrovneeshg
940411-Panahian-H-HaqShenas-NeshateManavi-01-18k.mp3
5.54M
#نشاط_معنوی
جلسه ۱ | رمضان ۹۴
+استادپناهیان✨
@Rahrovneeshg