eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : امیرعلی: مهسا خانم رو فرستادم برن شب خونه ی خودشون و فردا صبح برای تدریس درس های دانشگاه بیاین به بیمارستان فردا صبح هم رکسانا رو می بردیم بخش اما یک ماه تحت نظر باید باشه شب کنارش موندم و بهش آرامش‌بخش تزریق کردن داشتم به صورتش نگاهی می کردم که کم کم چشمام سنگین شدن و کنار تخت خوابم برد تو خواب بودم که یکی زد به شونه ام: _امیرعلی جان؟ داداش؟ از خواب بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و با اشاره گفتم یواش حرف بزنه احمد بود با کمپوت اومده بود کمپوت ها رو گذاشتیم پایین روی تخت و از اتاق اومدیم بیرون: _سلام _سلام چرا اونجا خوابیده بودی؟ _مراقبش بودم که یهو خوابم برد دستت درد نکنه بابت کمپوت ها _خواهش می کنم حالش چطوره؟ _دیشب بهوش اومد الآنم دکتر شکری معاینه اش بکنه می‌ره بخش همون لحظه مهسا اومد داخل ICU : _سلام _سلام مهسا خانم _سلام خانم _خوبه؟ _بله _تکالیف رو براش آوردم _بره بخش میتونید باهاش کار کنید _اها بله دکتر شکری اومد و بعد معاینه بردیمش بخش داشت با مهسا صبحانه می خورد و تکالیف رو کار می کرد که منو احمد وارد اتاق شدیم : _حالتون خوبه؟ _بد نیستم _سلام خانم آن شاالله زود خوب بشید _سلام ممنون شما؟ _دوست آقا امیرعلی هستم _اها _خب فشار تون هم نرماله بریم احمد تا خانم استراحت کنن _باشه فقط قبلش من عرضی با خانم داشتم _چیشده احمد؟ _یه لحظه وایسا _چیکار داری بزار استراحت کنن _بفرمایید _راستش رکسانا خانم دل آقا امیرعلی ما خیلی وقته که پیش شما گیره حتی خبر نداشت ازدواج کردید _احمد این خزولات چیه سر هم می بافی؟ _ساکت شو بسه پنهان کاری _والا (سرفه) _خوبین؟ احمد میگم بیا بریم چشم غره ای واسه احمد رفتم که رکسانا گفت: _من می‌خوام از حامد طلاق غیابی بگیرم و وقتی یک ماه بعد حالم خوب شد برم آلمان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ازدواج من و حامد هم به خواست خانواده هامون بوده و علاقه ای من ندارم بهش وقتی گفت علاقه ای به حامد نداره دلم آروم گرفت کمی آرامش گرفتم بالاخره بعد این چند وقت یه خبر خوشایندی شنیدم احمد گفت: _درسته ولی بهتره به پیشنهاد داش امیر ما هم کمی بیشتر فکر کنید با اجازه از اتاق بیرون اومدیم: _وایسا ببینم چرا گفتی؟ _کاری رو که باید زودتر از اینا میکردم _ولی.. _بسه امیرعلی یکمی هم به خودت فکر کن ناسلامتی تو هم دل داری! مامانم زنگ زد با احمد خداحافظی کردم و جواب دادم: _جانم مامان جان؟ _کجایی تو ؟ _چیشده مگه؟ _خاله ات و فاطمه خونه ی ما منتظر هستن تا بیای بریم خرید عقد _مامان مگه نگفتم راهش این نیست؟ _امیرعلی(با عصبانیت) _چشم اومدم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان و خاله و فاطمه رو سوار کردم و رفتیم بازار ....
رمان : رکسانا: شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.) وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم: _ساعت چنده؟ _پنج و نیم صبح _من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟ _تو نمازخانه طبقه بالا _ببخشید گوشی و نت دارید؟ _بله چطور ؟ _میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟ خندید و بلندم کرد و گفت : _من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست: _خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب) _انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی) _دیوونه شدی ! _آره دیوونه ی بانو _حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟ _دیگه نمی‌خوام برم آلمان می‌خوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم می‌خوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم می‌خوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی _دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟! _خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه) _گریه نکن عزیز دلم _میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم _منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمی‌دونم چی باید بگم _بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو _آخه چه جوری؟! _اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ... _باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
https://harfeto.timefriend.net/16485794295190 نظرات تون رو تا به اینجای رمان بهمون بگید تا ما هم انرژی بگیریم😊🍓 جواب دهی: @yadegaremadaramzhra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَمَضانَ از ماده «رمض» به معناى سوزاندن است. البتّه سوزاندنى که دود و خاکستر به همراه نداشته باشد. وجه تسمیه این ماه از آن روست که در ماه رمضان، گناهان انسان سوزانده مى‏شود.. @Rahrovneeshg
میگفت👀🌱! ظاھر‌شهیدانہ‌داشتن‌هنر‌بزرگۍ‌نیست اگہ‌مردے‌باطنت‌رو‌مثل‌شهدا‌‌ڪن🖐🏼! @Rahrovneeshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┊ʚ🌸ɞ┊ رمضان ماھ پرواز است باید سبک شد... آنقدر که هیچ زنجیـری نتواند پای دل را به زمین ببَند!! 🌙|⇇" 🌙|⇇ . @Rahrovneeshg
😍شبتون پر از نور خدا😍 نماز و روزه هاتون هم قبول درگاه حق❤️📿