eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : رکسانا: شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.) وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم: _ساعت چنده؟ _پنج و نیم صبح _من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟ _تو نمازخانه طبقه بالا _ببخشید گوشی و نت دارید؟ _بله چطور ؟ _میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟ خندید و بلندم کرد و گفت : _من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست: _خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب) _انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی) _دیوونه شدی ! _آره دیوونه ی بانو _حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟ _دیگه نمی‌خوام برم آلمان می‌خوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم می‌خوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم می‌خوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی _دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟! _خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه) _گریه نکن عزیز دلم _میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم _منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمی‌دونم چی باید بگم _بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو _آخه چه جوری؟! _اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ... _باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......
رمان : رکسانا: شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.) وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم: _ساعت چنده؟ _پنج و نیم صبح _من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟ _تو نمازخانه طبقه بالا _ببخشید گوشی و نت دارید؟ _بله چطور ؟ _میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟ خندید و بلندم کرد و گفت : _من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست: _خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب) _انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی) _دیوونه شدی ! _آره دیوونه ی بانو _حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟ _دیگه نمی‌خوام برم آلمان می‌خوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم می‌خوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم می‌خوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی _دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟! _خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه) _گریه نکن عزیز دلم _میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم _منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمی‌دونم چی باید بگم _بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو _آخه چه جوری؟! _اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ... _باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......