رمان : #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_دوازدهم
رکسانا:
شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.)
وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم:
_ساعت چنده؟
_پنج و نیم صبح
_من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟
_تو نمازخانه طبقه بالا
_ببخشید گوشی و نت دارید؟
_بله چطور ؟
_میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟
خندید و بلندم کرد و گفت :
_من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست:
_خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب)
_انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی)
_دیوونه شدی !
_آره دیوونه ی بانو
_حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟
_دیگه نمیخوام برم آلمان میخوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم میخوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم میخوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی
_دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟!
_خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه)
_گریه نکن عزیز دلم
_میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم
_منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمیدونم چی باید بگم
_بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو
_آخه چه جوری؟!
_اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ...
_باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......
رمان : #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_دوازدهم
رکسانا:
شب بود مهسا رفته بود دستشویی مامان و بابا به مهسا زنگ زده بودن که چه اتفاقی افتاده و اونم به خواست من گفته بود به خاطر درسا یه مدت باید پیش من تو خوابگاه بمونه آخه مهسا بچه ی تبریز بود و تهران تو خوابگاه می موند عمو و زن عمو از حال حامد با خبر شده بودن و رفته بودن به ملاقاتش خیلی غصه می خوردن و هنوز ماجرا رو کامل نمی دونستن و نفهمیده بودن این اتفاق تقصیر کی بوده داشتم به سقف اتاق زل زده بودم که بیهوش شدم و رفتم تو عالم خواب توی خواب دیدم یه بانوی خوش سیما و قد بلند و چادر روی سر و صورتی نورانی با صدایی دلنشین نزدیک من اومد و لب زد: (+ تو یکی از شیعیان ما هستی به خواست خداوند بلند مرتبه من وسیله ی هدایت تو هستم این چادر گلدار را بگیر و سرت کن که هدیه ای از من به توست من بنت نبی(ص) هستم.)
وقتی از خواب بیدار شدم که هوا گرگ و میش بود صدای اذان از بلندگو بیمارستان می پیچید دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه مهسا کنار تخت روی صندلی و کتاب درس به دست خوابش برده بود سرم رو به دستم گرفتم و رفتم دست شویی صورتم رو شستم و خواستم برم پذیرش که پایم من را همراهی نکردن و به زمین خوردم پرستار منو دید و سریع اومد کمکم دیگه صدای اذان رو نمی شنیدم بهش گفتم:
_ساعت چنده؟
_پنج و نیم صبح
_من چادر و مهر ندارم کجا می تونم نماز بخونم ؟
_تو نمازخانه طبقه بالا
_ببخشید گوشی و نت دارید؟
_بله چطور ؟
_میشه بدید سرچ کنم وضو و نماز چطوری هست ؟
خندید و بلندم کرد و گفت :
_من بلدم بریم بهت یاد بدم رفتیم بالا بعد از خواندن نماز صبح پرستار رفت یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم چهره ی بانو فاطمه از جلوی چشمام کنار نمی رفت و صداشون هنوز تو گوشم بود تصمیم ام برای رفتن به آلمان ۵۰٪ شده بود و داشتم به پیشنهاد ازدواج دکتر مددی فکر می کردم و عذاب وجدان حامد ولم نمی کرد حس آرامش و خوبی بود یکی پرده رو زد کنار مهسا بود اومد کنارم نشست:
_خوبی رکسانا؟ چیزی زدی؟(با تعجب)
_انگار تازه از مادر متولد شدم (با خوشحالی)
_دیوونه شدی !
_آره دیوونه ی بانو
_حامد ؟ آلمان ؟ گذشته مون؟
_دیگه نمیخوام برم آلمان میخوام بمونم اینجا و به مریض هایی کمک کنم که احتیاج درمان دارن گذشته ام رو هم میخوام فراموش کنم و زندگی جدید ام رو بسازم حامد هم میخوام از کما در بیاد و حلالیت بطلبم و ازش طلاق بگیرم تو هم امیدوارم مثل قبل دوست و خواهرم بمونی و همراهی ام کنی
_دکتر مددی اینقدر عوضت کرده؟!
_خواب دیدم خواب دختر پیامبر رو (گریه)
_گریه نکن عزیز دلم
_میخوام به پیشنهاد دکتر مددی هم فکر کنم
_منم تحت تاثیر قرار گرفتم نمیدونم چی باید بگم
_بیا تو هم عوض شو مهسا به خدا یه کیفی داره که نگو
_آخه چه جوری؟!
_اول ایمان میاری بعدش چادر و نماز و ...
_باشه بگو انجام میدم خوشمم اومده (با ذوق).......