eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
🏔🌱•‌°!
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
بعضی‌وقت‌ها‌هیچکس‌مثلِ‌خدا به‌فکر‌آدم‌نیست..؛ حاج‌آقا‌سعادت‌فر‌میگفت: قبل‌ازاینکه‌شما‌خدارو‌یاد‌کنید خداازشما‌یاد‌کرده‌.. که‌به‌یاد‌خدا‌افتادید♥️🙂 ↬🌸🌿@mazhabyman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
دعای ࢪوز چهاࢪم 🌙💙 ↬🌸🌿@mazhabyman
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
✅ شرح دعای روز چهارم ماه رمضان ▫️اللهمّ قوّنی فیهِ علی اقامَةِ امْرِکَ؛ خدایا نیرومندم نما در آن روز به‌ پاداشتن دستور فرمانت ▫️واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ؛ و بچشان در آن شیرینی یادت را ▫️و اوْزِعْنی فیهِ لاداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ؛ و مهیا کن مرا در آن روز برای انجام سپاسگزاریت ▫️واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ؛ نگهدار مرا در این روز به نگاه‌داریت وپرده‌پوشى خودت ▫️یا ابْصَرَ النّاظرین؛ به کرم خودت ای بیناترین بینایان. 👌 شرح اجمالی : ۱. منظور از امر الله ممکن است دستورات الهیی باشد که مقابل نهی ها است. ممکن است هر چیزی که مرتبط به خدای عزوجل است نیز باشد. اقامه امر الهی که دراین دعا خواسته می شود نشان می دهد که مصداق امر الله ،فعلی است که باید در عمل نشان داده شود. مثل نماز و امر به معروف و نهی از منکر و.... طلب تقویت در اقامه امر الله نشان از سختی اجرای چنین کاری است. مهمترین مصداق امر الهی ولی خداست. ۲. اثر شیرینی ذکر را در زندگی می شود فهمید مثل و یا و . این شیرینی در صورتی حاصل می شود که ذکر با باشد. ۳. کمترین حالت ادای این است که انسان بداند واقعی او فقط خداست و لاغیر. اگر نعمت درست استفاده شود تحقق یافته است. ۴. واقعی انسان از خطا، گناه، دشمن یعنی شیطان و نفس، خود خداست. اگر در مسیر سیر، عمل و رفتار خود را مستقلا عامل و بداند، سلوکش است. ↬🌸🌿@mazhabyman
رمان : یک ماه بعد ... رکسانا : امروز از بیمارستان مرخص می شدم توی این مدت امیر علی خیلی بهم کمک کرده بود هم از نظر پزشکی هم از نظر مذهبی_معنوی مهسا هم که یار همیشگی من! شکستگی سر و پای راستم خوب شده بود ولی حامد هنوز تو کما بود و هیچ تغییری نکرده بود آروم با عصا و کمک مهسا سوار ماشین شدم امیرعلی به بدرقه ام اومد: _تو رو خدا مهسا خانم مراقبش باشید _چشم امیر علی آقا نگران نباشید من هستم _آقا امیرعلی نگرانم نباشید به لطف خدا و بانو خوبم _خدا رو شکر برید شماره ام رو که دارید _بله در تماسیم _یاعلی _یاحق مهسا استارت رو زد و پاش رو گذاشت روی پدال گاز و فشار داد تا می تونستیم از بیمارستان دور شدیم و تصویر امیرعلی کمرنگ و کمرنگ تر شد رسیدیم خونه مهسا کمکم کرد پیاده بشم رفتم داخل مامان خونه نبود طبق معمول! خونه بوی گند میداد از شراب بابا و دود و کثیف کاری ها و زباله ها و جمع نکردن شون توسط مامان بابا هم حتما شرکت بود و اصلا فکر نمی کنم بدونه این یه ماه دختری داشته یا نه مهسا دیگه به وضع خونه ی ما عادت کرده بود به رسم قدیم امشب بابا حتما قمار داشت چون دوشنبه بود آروم از پله به سمت اتاقم قدم برداشتم در رو که باز کردم انگار بمب افتاده بود آخه چه کسی می تونست اینجا رو به این شکل بیندازه؟ جز مامان! باز این عادت تکراری رو هنوز کنار نزاشته بود که هر ماه لباس کهنه ها رو بده به دختر بدبخت همسایه بقلی و خوردش کنه 🤦🏻‍♀(ایموجی گذاشتن در رمان نویسی خیلی بده و نباید گذاشت ولی اینجا دیگه مجبور شدم😁) لباس ها رو پس زدم و نشستم رو تخت: _من میرم برات چایی دم کنم بعدش هم سوپ درست کنم بعدش هم دستی به سر خونه و اتاقت بکشم تو هم پاشو بعد از خوردن چای و سوپ برو حمام و بعد بیا کارات رو برنامه ریزی کن و انجام بده سرم رو بالا و پایین کردم و مهسا رفت پایین آشپزخانه چشمم خورد به درخشش حلقه ای که روی لب تاپ بود از وسایل ماشین پیاده کرده بودند و سوخته بود و رنگش عوض شده بود مهسا برام نگهش داشته بود رفتم سمتش دستم کردم اما همان بالای انگشتم ماند درش آوردم و رفتم سمت پنجره پرده رو کنار زدم در پنجره رو باز کردم نسیم خنکی به صورتم وزید انگشتر رو انداختم پایین از پنجره بیرون و صدای زیلینگ جیلینگش اومد همون لحظه قاصدکی روی دستم نشست یواش کنار لبم آوردم و در گوشش نجوا کردم که منو خدا خوشبخت و عاقبت بخیر کنه و سپردمش دست بادی که مقصدش نامعلوم بود با صدای تق تق در از فضا پرت شدم به حال: _بیا عزیزم چای ات رو بنوش داغ داغه _مرسی _خواهش می کنم _مهسا؟ _جانم؟ _جونت بی بلا، میگم تو در من حق خواهری رو تموم کردی واقعا این یک ماه بهت خیلی زحمت دادم و پاگیر من شدی و کلا سرنوشت ات عوض شد خواستم.. نزاشت حرفم تموم بشه و گفت: _هر چی بوده واسه دوستم و رفیقم و خواهرم کردم و این انتخاب خودم بوده که ایمان بیارم و دین اجباری نداره پس تمومش کن میرم ببینم سوپ در چه حاله _خیلی گلی ممنونم باشه صدای گوشی پیچید داخل اتاق صفحه ی گوشی که روشن و خاموش میشد و منتظر بود تا من لمسش کنم رو به آینه بود و منعکس میشد دل و دماغ صحبت با کسی رو نداشتم اهمیتی ندادم صدا قطع شد ولی به ثانیه نکشیده بود که دوباره شروع شد رفتم سراغش لیوان بزرگ چای رو در دستانم چرخاندم و گرمای آن را به کل سلول هایم مهمان کردم تا کمر خم شدم روی میز تا ببینم کیه دیدم امیر علی هست چای لیوان از دستم افتاد بر زمین و گند زد به نقش و نگارش ضربان قلبم بالا و پایین شد دکمه ی سبز رو کشیدم و جواب دادم : _سلام الو؟ چرا حرف نمی زنید؟ نفسم مقطع شده بود با صدای خفه ای گفتم: _سلام _خوبید ؟ رسیدید خونه ؟ خانواده با خبر شدن؟ _خونم نه _چرا؟ _نیستن هنوز _اها حتما بگید زنگ زدم یادآوری کنم زمان قرص تون بود باید می خوردید _باشه میگم آها آره راست می گید یادم رفته بود ممنون _خواهش می کنم با اجازه _آقا امیرعلی؟ _بله؟ _میشه در وات با ویس شبا بیشتر برام از بانو فاطمه بگید؟! _بله حتما چرا که نه با کمال میل _ممنونم (با شوق و ذوق ) _یاعلی _یا علی مدد مهسا خونه و اتاق رو مثل دسته گل کرده بود قرص و چای ام رو که خوردم رفتم دوش گرفتم شامپو رو سه بار کف دستم ریختم و قشنگ با انگشتام چنگ زدم بعد از حمام بلوز حریر سفید با شلوار لی راحتی پوشیدم مو هام رو سشوار کشیدم و دادم به مدل فرانسوی مهسا برام بافت رژ لب مات کالباسی زدم و با یه خط چشم ساده وضو رو قبلاً گرفته بودم با مهسا نماز جماعت داشتیم می خوندیم که صدای انداختن کلید به در رو شنیدیم نماز تمام شد و رفتیم هال مهسا سوپ رو می کشید توی بشقاب مامان بود رفتم چلوندمش و یه بوسه به پیشانی اش زدم انگار صد سال ندیده بودمش دلتنگ بوی مادرانه اش بودم.....
رمان : امیرعلی: گو‌‌شی رو دستم گرفتم ساعت ۱۲ شب بود نت رو روشن کردم و رفتم وات هنوز آن نشده بود دستم رو آروم روی پروفش می کشیدم و موهاش رو نوازش می کردم گوشی رو آوردم لب دهنم بخار دهانم شیشه رو دودی کرد همون لحظه پیام داد : _سلام شب بخیر _سلام‌‌ خوبین ؟ شب شما هم بخیر _ممنون شما خوبین؟ _ممنون در خدمتم _من از نت که تحقیق کردم همین سال تولد و شهادت و اینکه قبر شون پنهانه و به دست حضرت مهدی (عج) شناسایی خواهد شد رو می‌دونم فرزند امام حسن و حسین و حضرت زینب و دختر پیامبر و همسر امام علی _همین اطلاعات اولیه کلی شما رو جلو انداخته بزارید با ویس چند تا چیز دیگه ای هم بگم _ممنون میشم شروع کردم با ویس گفتن ساعت ۱ بود که مکالمه مون تموم شده بود ...پس فردا: رکسانا: یه جوراب شلواری سفید با دامن چهارخونه سفید سیاه با بلوز سفید توری با کت سفید ساده پوشیدم بدون آرایش موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم رفتم پایین مامان میز صبحانه رو چیده بود و بابا هم داشت به رسم هر روز مواد می ریخت تو چایی اش (تفریحی مصرف می کرد معتاد کامل نبود ) رفتم جلو و صندلی رو کشیدم عقب و نشستم روش : _سلام _سلام مامان جان قهوه یا چای؟ _قهوه لطفا _سلام دخترم مامان قهوه رو گذاشت جلوم و رفت نشست رو به رویم: _خب از حامد چه خبر؟ بند دلم پاره شد وقتی بابا از حال حامد پرسید رفتم تو خودم بعد از چند بار صدای مامان رو به بابا گفتم: _چی؟ _حامد ؟ حامد رو میگم _خ.و..به رفته سفر کاری فکر کنم _مامان جان از شوهرت خبری نداری یعنی ؟ _چرا مامان میگم دیگه کار براش پیش اومده _یک ماه زیاد نیست واسه کار؟! _ دیگه روال کارش اینجوری است بابایی چون شهر دیگه کار می‌کنه برای همین _چرا یک ماه سفر آلمان رو انداختی عقب ؟ کل بدنم رو گر گرفت : _پرونده ام رو باید تکمیل تر می کردم _نمیدونم چرا داداش هم یک ماهه غیبش زده و جواب تلفن هم نمی‌ده! _چی بگم والا _تو چرا ساکتی دختر ؟ _خب چی بگم من که چیزی از عمو نمی دونم قهوه رو یکجا سر کشیدم و لب زدم : _دست تون درد نکنه با اجازه _تو که چیزی نخوردی مادر _ممنون سیر شدم اومدم طبقه بالا اتاقم خیلی استرس گرفته بودم ماجرای خواستگاری امیرعلی رو چه جوری باید بهشون بگم اینا هنوز تو گذشته گیر کردن خصوصا بابا مامان یه چیزایی بو برده ولی شک داره چیکار کنم دارم از اضطراب می میرم با انگشتام بازی می کردم که وقت اذان شد نمازم رو که اقامه کردم آیفون زده شد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
https://harfeto.timefriend.net/16485794295190 نظرات تون رو تا به اینجای رمان بهمون بگید تا ما هم انرژی بگیریم😊🍓 جواب دهی: @yadegaremadaramzhra