eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام او که بهترین است سلام چطورید؟🌿
حال دلتون رنگین کمانی باشه الهی 🌈😍
شروع فعالیت کانال ...👇🏻🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان : امیرعلی: از پارک حرکت کردم سمت گلزار شهدا تو راه مامان داشت از پنجره منظره رو تماشا می کرد مجبور شدم خودم سر صحبت رو باز کنم: _چی گفتین بهم؟ _چند تا سوال بود که باید پرسیده میشد _ولی حال رکسانا انگار گرفته بود _حقیقت تلخه خب! _مامان ناراحت نشی یه چیزی بگم؟ _بگو _شما همسر شهیدی منو که یادگار بابام با جون و دل بزرگ کردید با هزار سختی و بدبختی و تنهایی پس چرا رکسانا رو می چزونید مگه قضیه فاطمه حل نشد؟ _پسر اینقدر منو با زبونت خام نکن راهت رو برو _باشه چشم ولی.. _برو چشم غره ای برام رفت رسیدیم گلزار شهدا پیاده شدیم و رفتیم تو مامان رفت و نشست بالای سنگ قبر بابا و ازم خواست برم گل و گلاب بخریم و بگیرم ولی من که می‌دونم منو فرستاد دنبال نخود سیاه..... از زبان مادر امیرعلی: نشستم بالا سر سنگ قبر امیرعلی رفت رو کردم و سنگ قبر رو خوندم «شهید حسین مددی فرزند کاظم/تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۸/۸ تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۳/۲۰ محل شهادت: عملیات والفجر ۸ و کربلای ۵ » _آخ حسین نمیدونی چقدر دلم هواتو کرده چقدر دلم لک زده واسه وقتی که عطر می زدی و بوش می پیچید تو هوا و دکمه ی آخر پیراهنت رو برات می بستم یادته اولین باری که ترکش خوردی و از آبادان تو رو آوردن تهران چه جوری خودمو رسوندم بیمارستان ؟‌ وقتی تو رو سینه ات رو خونی دیدم از حال رفتم و همون موقع بود که فهمیدم باردار هم هستم حسین حالا یادگارت بزرگ شده دیگه بچه نیست که من بخوام ازش مراقبت کنم یا جاش تصمیم بگیرم اون مردی شده واسه خودش میخواد داماد بشه جات خالیه! کاش بودی و میدیدی حسین دختره دلش پاکه فاطمه قسمت امیر نبود اما خدا اینو میخواست یادته همیشه میگفتی تو هر کار خدا حکمتی هست ؟ الان حکمت این ازدواج سر به راه تر شدن دختره است منم نمی‌خوام سنگ جلو پاشون بندازم روحت کنارم باشه بهم قدرت بده تا دامادش کنم بعدش نوبت منه که بیام پیشت پیش تو بی معرفتی که رفیق نیمه راه شدی و خیلی زود رفتی و تنهام گذاشتی!... امیرعلی اومد اشکام رو جوری که نفهمه پس زدم . امیرعلی: گلاب رو ریختم رو سنگ قبر و با دستم شستم بعد گل رو گذاشتم رو سنگ قبر و یه شاخه کندم و دادم مامان پر پر کنه مامان داشت گل رو پر پر می کرد که تو دلم رو کردم به بابا و گفتم : _بابا جات سبز خیلی خالی کنارم نیستی پشتم باشی دلگرمی ام همین خاک سرده که زیرش فقط یه پلاک خاک شده نه چیز دیگری بابا نیستی برام کت و شلوار دامادی بخری بابا مامان رو راضی کنه رضایت بده به این وصلت قربونت برم یاعلی _مامان قبلاً هم پرسیدم خیلی هم پرسیدم ولی دوست دارم بازم بشنوم اخیرا هم پرسیدم ولی گفتید وقتش نیست میشه برام دوباره تعریف کنید بابا چطوری شهید شده؟! _امیر خوبه خودت میگی می‌دونی باشه میگم _عاشقتم _وقتی جنگ شروع شد یه اتفاق غیر منتظره بود پدرت هم مثل خیلی از مردای این خاک رفت واسه دفاع می‌رفت و می اومد تلفن می کرد همه چیز خوب بود تا اینکه سال ۱۳۶۵ ترکش خورد و آوردنش بیمارستان تهران منم همون موقع باردار شدم تو رو بابات که بعد عمل خوب شد اصرار داشت بره دوباره جبهه ولی من مخالفت می کردم تا اینکه راضی ام کرد مثل تو که الان راضی ام می کنی به ازدواج رفت من تو رو هفت ماهه باردار بودم که سال ۱۳۶۶ پلاکش رو آوردن و گفتن تو عملیات والفجر ۸ تمامی هم رزم هاش شهید شدن و پدرت رفته به عنوان نیروی کمکی به عملیات کربلای ۵ اونجا بود که گفتن محاصره ی عراقی ها شده و مفقودالاثر شده و تا حالا هم خبری ازش نیست همین! هر دو مون اشک از چشمان مان سرازیر میشد کمی که گذشت مامان گفت: _با رکسانا هماهنگ کن یه روز تو همین هفته بریم خواستگاری _واقعا مامان جدی میگی؟!(با ذوق و شوق) _من با تو شوخی دارم؟ _مرسیییی رفتم بوسیدمش و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه پایم رو روی پدال گاز گذاشتم و با تمام توانم گاز دادم....
رمان : {روز چهارشنبه روز خواستگاری} : رکسانا: مانتو قرمزم و روسری طلایی رو سرم کردم مهسا گره اش رو زد برام بعدش چادر سفید گلدار صورتی رو انداخت رو سرم و گونه ام رو بوسید و گفت: _عین یه تیکه ماه شدی! لبخندی بهش زدم و رفتیم پایین مهسا شیرینی و بابا میوه رو به مادر و امیرعلی تعارف کردن مامان و مادر امیرعلی با بابا شروع به صحبت راجب مهریه و شیر بها و ... کردن مهسا اومد تو آشپزخانه کنارم: _چایی ها در چه حالن؟ _مسخره اولین بارم نیس ک _خب حالا ببین داماد چه عرقی داره می ریزه _مهسا! _باشه بابا باشه _دخترم چایی رو بیار چادرم رو زدم زیر بغلم و سینی چایی رو به دستم گرفتم و رفتم هال و برای اولین نفر بردم سمت مادر امیرعلی مهسا هم پشت سرم اومد و رفت نشست رو صندلی به امیرعلی که تعارف میکردم دستاش می لرزیدن خنده ی ریزی روی لب هام نقش بستن زنگ در زده شده بابا رفت باز کرد احمد بود با یه کیسه نایلون بستنی! _والا تو مجلس خواستگاری بستنی ندیده بودیم که دیدیم! _حاج خانم این خواستگاری متفاوت و خاصه! (با خنده) نیم ساعتی داشتن بزرگ تر ها باهم حرف میزدن و احمد و مهسا هم گوشه ی هال مشغول صحبت بودن راجب شغل هاشون من و امیرعلی هم یواشکی همو برانداز میکردیم که آخرش مامان گفت: _دیگه شیر بها بشه خرج تالار و خونه مهریه به سال تولد رکسانا ۱۳۷۰ تا سکه تمام بهار آزادی _یکم زیادی نیست؟ _آقا شما نظرتون؟ _خب می تونیم شیربها رو حذف کنیم و سرش به توافق بیایم خیلی عصبی شده بودم صدام رو تنظیم کردم و گفتم: _خیلی عذر می خواهم ولی من و امیرعلی تصمیم گرفتیم شیربها حذف بشه و مهریه بشه حفظ کامل قرآن و سفر های زیارتی شرط ضمن عقد هم عقد در حرم رضوی و ماه عسل مشهد امیرعلی که بال و پر گرفته بود گفت: _ حالا میشه بریم باهم صحبت کنیم ؟! همگی که داشتن متعجب ما رو نگاه می کردن اشک شوق از چشمان شون سرازیر شد و موافقت کردن و رفتیم اتاق من برای صحبت: _بشین رو تخت راحت باش _ممنون،کاغذ دیواری رو عوض کردی ؟ _اهوم سبز. به نیت امامان _عالی! _ممنونم، خب از کجا و چی حرف بزنیم؟ _من و تو همو می شناسیم جلسه اول مون نیست که از چه رنگی دوست داری و... شروع کنیم _اووووه اونا خیلی وقته دیگ خز شدن امیر _اره(با خنده)، ببین رکسانا می‌خوام راجب یه چیزای اساسی باهات حرف بزنم خوب گوش کن لطفا _باشه _ببین ما هر دو مون ازدواج رو لمس کردیم اما با مزه تلخ می‌خوام شیرین ترین طمع دنیا رو تو زندگی ای که قراره برات بسازم بچشی می خوام دنیا رو به اسمت کنم می خوام باهام حال کنی بی حوصله بودن توی زندگیت جایی نداشته باشه نمی خوام بگم می خوام خوشبختت کنم چون شاید با من به ایده آل هایت نرسی ولی اینو میگم میتونم کاری کنم خوشبختی رو حس کنی محو حرف هایش شده بودم: _امیر چقدر خوب حرف می زنی آدم میخواد ساعت ها جلوت بشینه و سکوت کنه و صدات فقط تو گوش نجوا کنه! امیر من هر جایی با تو خوشبخت ترین فرد دنیام تو که باشی من غمی ندارم تو تمام منی! اشک تو چشاش جمع شده بود کاغذ دستمال رو دادم بهش ادامه داد: _ پس میای اینجا یه قول و عهد هایی. رو برای همیشه به هم بدیم؟ _حتما (با ذوق) _اول۱ دلت رو بهم میدی ؟ _تا ابد تو؟ _تا قیامت، کنارم تو روز های سخت هستی؟ _همیشه تو؟ _قطعا ، با اینکه قراره تو یک خونه با مادرم زندگی کنی و هنوز کار پر در آمدی ندارم و فقط مدرک دکترا دارم راضی هستی ؟ _معلومه تو؟ _مگه میشه نباشم،بریم؟ _بریم رفتیم پایین و کنار هم ایستادیم و من سرم پایین بود مادر امیرعلی پرسید: _خب مامان جان چیشد؟ امیرعلی لبخندی زد و سرش و انداخت مثل من پایین: _لی لی لی لیییییلی لیییییلی لیلی چشم غر ه واسه مهسارفتم اونم سوسکی خندید و مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد و قرار شد بعد از طلاق قرار عقد گذاشته بشه .....
-🌼- - بِہ‌دِیِده؛غِـیرِ‌اَز‌تُـۅرآ‌ڪِۍِ‌تَـۅآنَم‌داد..!؟ خِـیـٰال‌تُۅچـُو‌شَـب‌ۅَرُۅز‌دِیدِه‌بـٰآنِ‌مَن‌اَسِت...ツ💛!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⿻. : .🗒🌸.⤸ @Rahrovneeshg
ادمین پست میخوام کسی هستم بیاد پی @labaykmahdi