💕✨سلام اول هفتـه تون
🌷✨عـالی و بینظیـر
🍁✨روزتون سـرشـاراز
💕✨موقعیتهـای عـالی
🌷✨امیـدوارم هفتـه تون
🍁✨پراز فرصتهـای نـو
💕✨موفقیتهـای پی در پی
🍁✨و عشق و برکت درتمـام
🌷✨مراحل زندگیتـون باشـه
💕✨روزتون زیبـا و در پنـاه خدا
⚠️ *بیرودروایستی*
دقتکردیوقتےشارژِگوشیت📱
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیش
بہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛ *توحالتِوضعیتقرمزه* ‼️
⚙️بایدسریعتقواتوبزنیبہشارژ(:
🕸️بپا دیر نشه!
*بپا قبل کسب تقوا شارژ ایمانت نپره!🔋*
بپا قبل اسپورت کردن روحت جلو امام زمانت صف نکشی و حالیتم نباشه!⛓️
*🚩قول شهید :*
شهید همت:
همیشهمیگفت🖐🏻-!
ڪارخاصینیازنیستبڪنیم
ڪافیه ..ڪارهاۍ روزمرهمونو
بهخاطرخداااا...انجامبدیم ..🙂°•
اگه؛ تو این ڪار زرنگ باشۍ
شڪ نڪن .. شهید بعدۍ تویۍ...🔗-!
الاااااهی ..🔗🚩
حلقه ی متصل؛
به زنجیر شهادت باشیییییم ..🕊️💕🤲🏻💫
═❀•✦•❀══════╗
@Rahrovneeshgh
╚══════❀•✦•❀═╝
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞
ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞
📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋
ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐2
باشه ای میگویم وبه طرف تختم میرم
یاسین خواست بره کع صدای پیامک گوشیم اومد
درحالی که پتورو میکشم بالا میگویم
من:داداش همون گوشیمو بده
به طرف میزم میرود وگوشیموبه طرف میگیرد ومیگوید
یاسین:چه همه پیام اومده فاطمه خانم چندبارزنگ زده 😄
گوشی رو ازدستش میگیرم📱
نگاهی میندازم اووو اینا مگه خواب ندارن
پیام فاطمه رو بازمیکنم:سلام یاسمین فردا جزوه روبیاری برام😊
راستی فردامیرم خرید توم میایی
کجایی جواب بده اییی باتوماا میکشمت یاسی وچندتا زنگ زده بود
به یاسین که ایستاده وداشت بهم نگاه میکرد باسر اشاره کردم که چی میخواد
من:چرا نرفتی پس چیشده؟😊
یاسین:چیشد داشتی میخندیدی 😉
من:هیچی بابا فاطی میخوادبره خرید میخوادمنم باهاش برم
یاسین:خـ. خرید برای چی 😟
اخه داداشم چقدر فضوله😂
برای اینکه فضولیش بیشترگل کنه گفتم
من:بچم میخواد عروس بشه دیگه (ههههه عروس کجابود😂)
یاسین:مگه عقد کرده🧐
من:بلههه دیگه چندروزدیگ م عروسیشه(اره جون خودم😂)
خواست دوباره سوال بپرسه که گفتم
من:برودیگ داداش خوابم میاد
یاسین با ناراحتی رفت الهی بمیرم یه خبرایی هستااا😂
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞
ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞
📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋
ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐3
الارام گوشیم رو رو ساعت ٩ تنطیم کردم خوابیدم🦋
.................
باحس سوختن چشام ازخواب بیدارشدم اخ خدایا پنحره رو نبستم برا همین افتاب مستقیم به چشام میخورد☹️
ساعت چنده؟
به ساعت نگاهی کردم اوخ ٩:٣٠مگه زنگ نزداخه☹️
از اتاق خارج شدم وتند تند موهامو شانه کردم وقت داشتم ولی باید عجله میکردم تا دیر نشه☹️(چی گفتم اصلا)😂
بعدلباس پوشیدم وروسری سرمه ای پوشیدم کیفمو برداشتم واز اتاق خارج شدم رفتم اشپزخونه وچندلقمه صبحانه خوردم
ورحالی که چراغ هاروبسته میکردم ودراتاقا رو میبستم چارمو سرم کردم
کفش هامو پوشیدم وبعداز قفل کردن درازخانه خارج شدم
رفتم سمت خونه عاطفه اینا که دیدم خودش داره میاد دستی براش تکون دادم واون سرعتشو بیشتر کرد
بهم رسید وچادرشو یکم جلو کشیدوبهم دست داد
عاطفه:سلام خوبی ؟ توم زود بیدارشدی😂؟
من:اوهوم بعدازنمازدوباره خوابیدم
عاطفه:اهان حالا بریم که دیر شد
باهم به طرف ایستگاه راه افتادیم ولی اتوبوسی نبود☹️
یه تاکسی گرفتیم ورفتیم سمت دانشگاه
ازماشین پیاده شدم وازدور فاطمه رو دیدم که داشت بانرگس حرف میزد
با عاطفه رفتیم سمتشون
همین که رسیدیم بهشون فاطمه به سمتم حمله کردن
فاطمه:دیوونه من چندباربهت پیام دادم؟ وهی پیشگون میگرفت
سلام 😊👋
وسایل نمدی بالا را دیدی❓
دوست داری از این وسایل داشته باشی⁉️
یه کانال هست با کلی از این کار های نمدی😃🤤
تازه قیمت ها شون هم خیلی مناسبه😲😍
بدو بیا چون تعدادشون محدوده😵🏃♀
🌈🦋https://eitaa.com/namadi_shop🌈🦋
38.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🖤
❬بِرسانیدمنِبۍسَروپارابہحُـسین
جور؏ُـشاقڪشیدَن هنرِمعشوقاَست!••❥
به عزاداری آنلاین خوش اومدین🙃
اگه کلییییی استوری، روضه خوانی، مداحی، و پروفایل مذهبی می خواهی حتماحتما به کانال سر بزن
{❤محبوبی حسین❤}
@Mahboi1400Hossein
@Mahboi1400Hossein
@Mahboi1400Hossein
ـــــــــ❀❀ـــــ❀❀ــــــ❀❀ـــــــ
¦¦ݕســم الرب الحـــسیݧ¦|
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❤https://eitaa.com/Rahrovneeshgh
آمـَدم یہـ کاناݪ خــوݕــ رابهــت معرفے کنم🙂😉
⇔فعـالیت هاموݧ⇔★
♡ݒڔۅڣایݪ🏝️
♡ڪلـیپـ💻
♡رمـاݧ📚
♡تلنگــــــر🔑
♡انگیزشے🔗💛
♡انــــواع ایده🧫🔮
♡دخترانه های قشنگـ💞
♡به خودمون بیاییم🙂
و....کلـــــی فعالیت دیگه که خودت باید بیایی وبا چشای قشنگت ببینی گلم🦋
منتظرتماااا🦋
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽https://eitaa.com/Rahrovneeshgh
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞 ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡ ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞 📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋 ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐2 ب
لباسامو عوض کردم 🦋
موهامم بازکردم چندبار سرمو تکون دادم اخه خیلییی گرم بود☹️
رفتم توهال موهام همچنان باز بود
دنبال یاسین گشتم
من:داداش یاسین. داداشیییی
از تو اتاقش جواب داد
داداش:بله یاسمین من اینجام😄
رفتم تو اتاقش
داشت نماز میخوند
من:سلااام قبول باشه
داداش یاسین:ممنون☺️
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞 ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡ ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞 📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋 ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐2 ب
[۹/۲۳، ۱۴:۴۰] ⇐حسین عشق است تمام⇔: ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞
ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞
📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋
ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐4
خودمو یکم کنار کشیدم درحالی که به نرگس دست میدادم گفتم
من:فااطمه یه ذره ادب به خرج بده توروخدا اینحوری کنی شوهرگیرت نمیاد تا اخرعمرت منو پیر میکنیا😂
عاطفه :😂والااا
نرگس:بچه ها میدونین میخوان ببرتمون قم 😉
فاطمه رو به من گفت :
فاطمه:اول که یاسمین خیلی هم دلت بخوادمن تا اخرعمرکنارت باشم 🙂
بعد رو کرد به نرگس
فاطمه:کیی؟
نرگس درحالی که لبخند میزد:سه روز دبگه
وبعد به من وفاطمه دست داد وهمراه عاطفه رفت تا کلاس شون شروع نشده منو فاطمه تواین ساعت باهم کلاس داشتیم
رو کردم به فاطمه درحالی که راه میرفتیم وجزوه رواز کیف در می اوردم گفتم
من:تومیری قم😊
فاطمه:شایددددد چرا جواب پیاموندادی
من:اه چقدر پیله میکنی تو من که میرم قم خیلی وقته نرفتم گوشیم دم دست نبود صبح یاسین دید بهم گفت تو پیام دادی😄
قیافه فاطمخ شده بود متل این تازه عروس
[۹/۲۳، ۱۵:۳۸] ⇐حسین عشق است تمام⇔: ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞
ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞
📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋
ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐5
من:خب باید اسم بنویسیم؟
فاطمه:اوهومم اسممون رو باید به خانم صادقی بدیم 😊
من:باشه فعلا بریم تا دیرنشده
بعداز کلاس اومدیم تو حیاط دانشگاه عاطفه اومد وگفت بریم اسم بنویسیم
باهم رفتیم دفتر خانم صادقی در زدیم
رفتیم تو خانم صادقی پشت میز نشسته بود وبرگه هایی رو به اقای احمدی نشون میداد
رفتیم داخل ویکی یکی سلام کردیم
خانم صادقی:سلام دخترا کاری داشتین
عاطفه:اومم بله میخواستیم برای سفری که برا قم هست اسممون رو بنوسید 😊
خانم صادقی:چهارتون میایین😊🧐
نرگس :بله اگ خدا بخواد 🙂
خانم صادقی:باشه اسماتونو بنوسین وهمراه مدرک و... بدبن به اقای احمدی
چشمی گفتیم از دفتر خانم صادقی خارج شدیم
نرگس:خب زن داداش میری خرید(با عاطفه بود اخه نامزد داداش نرگس هست)
عاطفه:خریدچی خواهرشوهر😂
نرگس :فاطمه گفت میخوادبره خرید🙂
فاطمه :اره من میخوام برا تولد دخترخاله م کادو بخرم گفتم دوست دارین بیایین
عاطفه:من که نمیتونم بیام عزیزم نوید میاد دنبالمون منونرگس میریم خونه نرگس اینا🙂
من:تازگیا خیلی نوید نوید میکنیااا بابا یکم برامام وقت بذار😂
عاطفه:چشم ولی یه موقع دیگه
وبعد خداحافطی کرد ورفتن
منوفاطمه هم از دانشگاه خارج شدیم که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم(داداش یاسین)
تماس رو وصل کردم
من:سلام داداش
یاسین:سلام کجایی
من:دانشگاه بودم الان با فاطمه دارم میرم خرید
یاسین:خرید🧐
من:اه وا داداش خریدای عقدش دیگه صبح که گفتم بهت
یه نگاه به فاطمه اتداختم چشاش گرد شده بود چشمکی بهش زدم
یاسین::باش زود بیا خداحافظ
من :چشم خداحافظـ
فاطمه:مرررگ. چی بود به داداشت گفتی هان من عقد کردم🧐
من:فاطمه جون بخدا داداشم عاشق شده میخوام بفهمم عشقش درسته یا نه یعنی توم دوسش داری یانه بعد ان شالله خواستگاری😂
فاطمه:یواش برو منم بهت برسم 🙂من قصد ازدواج ندارم
من:مگه من خواستم ازدواج کنی
فاطمه :کلـــــی گفتم دیگه😊
من :باااشه پس دنبال یکی دیگه میگردم
فاطمه:نههه😣بعد سریع گفت چیزه منطورمه اینه باشه
خندیدم ولپشو کشیدم
من:پس دوسش داری باش بهش میگم بیاد خواستگاری
چشم غره ای بهم رفت لبخندی بهش زدمو ورفتیم داخل فروشگاه
[۹/۲۳، ۱۶:۳۹] ⇐حسین عشق است تمام⇔: ـ❀❀❀ـ🦋ـ✦ــ✦ـ✦💞
ڔݥاݧ⇐♡طعـݥ شيریݧ عشق♡
ـ❀❀❀ـ🦋ـ✰ـ✰ـ✰💞
📚ݧۅيسـنده⇐[]زهراناصری📚🦋
ــ⇔ـــ⇔ـــــ⇔❤قسـمټ⇐6
یه شال خوشگل برای فاطمه خریدم کلا عادت داشتیم برا هم زیاد خرید کنیم😊
فاطمه:یاسی .بیا اینو بپوش بیینم بهت میاد
رفتم شالی کع انتخاب کرده بودرو پوشیدم واقعا قشنگ بود
فاطمه:خوبه😉
من:زیباست قشنگم😄
فاطمه :باش پس اینو میخریم
باشه ای گفتم ومنتطرموندم حساب کنه یعداز فروشگاه بیرون اومدیم
فاطمه:بریم یع چیزی بخوریم 🙂
من:نه فاطی خیلی گرمه تازه مامانم نیست باید زودتر برم
فاطمه:باش میگم رفتیم قم حتما میتونی ابجی سمیه رو بیینی نه؟ 😄
اوووه اصلا یادم نبودد
من:ارع بابا میتونم خیلیی دلم براش تنگ شده
فاطمه:اوم
من:خب کاری نداری من برم دیگه🙂
فاطمه:کاری که ندارم ولی بیا میرسونمت
یه تاکسی گرفت ومنو تادم درمون رسوند
درتاکسی رو بازکردم پیداشدم
درحالی که کیفم رو روشونه تنظیم میکردم کلید روداخل درچرخوندم
فاطمه:یاسیمن
برگشتم سمتش داشت با لبخند نگام میکرد
من:جانم😊
پلاستیکی که شالم داخلش بود رو به طرفم گرفت
فاطمه:چقدر هولی بیا بگیرش 😄
رفتم سمتش وازش گزفتم بعدشم خداحافطی کردم ورفتم تو خونه
اوه چقد سکوت☹️
درهال که باز بود حتما داداشم اومده
اروم رفتم داخل اول از همه رفتم تو اتاق خودم