👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
≼🖤🖇≽
وَلۍحاجی،
توحتٰۍازماقشنگ ترفڪرمےکردی!
مَن خافَ اللهــ اَخافَ اللهــ مِنھ...
وقتی همــراه اسـمٺ مینوشتن:
آنتۍتروریست، ...
اینقدر ازت نمی ترسیدن ...
در مقایسہ با الانی ڪه اسمت
رویِ یک موشک حک شده! و چندهزاࢪ دل!
چقدر خوبه که خــدا تو رو آفرید واقـعاً!
چقدر خوبه که داریمـت...
چه زنده تورو... چه شھـید تࢪور،
درهمه حال،
ماتِ رفتارِ قشـنگـت می مـونیمــ!
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋•°| ♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
•♥️🌱•
شھدا . . .
باهردردےجانمیزدن ؛
میگفتنفداسرِحضرتِزهرآ !
شھیدزندگےڪࢪدنیعنےهمہسختیارو
بھجونخریدنبراےفداشدטּ :)💔'!
#شھیدانہِ🕊•°
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
مگرصداۍگریھیامامشانرانمیشنوی؟💔💔
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
•
.
داروۍِدردمگرتویی؛
دراوجِبیماریخوشـم🌿!(:
.
#مولانا✨
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
اسمش را گذاشتھاند '' شھیدِعطری "
مادرش میگوید :
از سنِ تکلیف تا شھادت ،
نماز شبش ترک نشده بود :)🌱. .
#شھیدسیداحمدپلارك 🕊
#شهیدانہ "
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
‹🕊💌›
میگمارفیق
محرموصفرڪهتمومشد
ولیامامحسین'ع'ڪهتمومنشده!
توییڪهامامحسیندوبارهسرپاتڪرده
یاتوییکهمحرماباعبداللهبراتیهتلنگربوده
دوبارهراهروگمنڪن...!
#فرصتروغنیمتبشمار!🍃
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
#تلنـگرانـہ 🛎
بعضۍڪارهامثللیموشیرینهستند
اولششیرینه؛
امابعدازگذشتمدتڪوتاهۍ
تلخمیشه...
درستمثلگناه
اولشباعثشادۍولذت؛
اماتاآخرعمرتبایدجواب
همونگناهتروبدۍ :)'
🦋 #اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
🌿•°
آمدمدنیا،برایدیدنتیابنالحسن
ورنهبااینمردمدنیاچهڪاریداشتم
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
🌿•°
آمدمدنیا،برایدیدنتیابنالحسن
ورنهبااینمردمدنیاچهڪاریداشتم
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
#تلنگرانــہ ⚠️
آیت الله بهجت:
زندگی ما حکایت یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی؟🤔
گفت : نه ولی تمام شد!!🚶🏻♀💔
پ.ن:حواسمون به آب شدن زندگیمون باشه🚶🏻♀
#رفیق_شفیق🌿
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
اَیُّها النَّاس
بخواهیدڪہآقابرســد
بگذارید،دگـر
دردبـہپـایانبرســـد
همگےدرپسهرسجدہ
بہخالقگویید
ڪہبہمارحمڪند
یوسفزهــرابرسد ....💔
#اللهمعجللولیکالفرج..🌱
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
وقتی سر به سجده میگذاشت،
صدای سینهای ذکرش در گوشم
چرخ میخورد! ذکر مدامش، یا مولای
یا صاحبالزمان ادرکنی و
اللهم عجل لولیکوالفرج بود!
آن قدر گفت و چشید که خداوند
در روز نیمهشعبان خریدارش شد:)
#شهیدجعفراحمدیمیانجی
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋•°| ♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
هدایت شده از سرمست
•﷽•
سݪاݦـ عرۻ می ڪنمـ خدمٺ خوأهرانــ❦͜͡♢͜͡ــ۪
~~~~~~~~~💜✨~~~~~~~~
+مـیـخـوامـ یـڪ ڪانال مـعرفــے ڪنم بـا عـطـر گـل یـاسـ🙂🌹
یـڪ ڪانال متـفـاوتـ ✨🌿
یہ ڪاناݪ فوقوالعاده واسـھ دختـر خـانومـ هاۍ محجبھ🌻😍⿻⇝
محفلے گرم واسھ خوشگل خـانومـا🌿🤪!
~~~~~~~~~~♥️✨~~~~~~~
هرچے بخوای تـو این ڪاناݪ موجوده'😃💚'
ݘاכڕ حجـــــٰاب برٺـــــر اســــــــــٺ🌸💕
~~~~~~~~🖤✨~~~~~~~~~
🙃ازپروفایل مذهبی گرفته تا💕🧸
متن های انگیزشی💕🧸
تلنگرانه🧸💕
فیلم های مذهبی و اموزشی💕🧸
و کلیییییی چیزای مذهبی دیگه🧸
~~~~~~~~~💙✨~~~~~~~~
هرڪے رفٺھ دیگہ برنگشتہ😅👊🏻..!
.-•~¹°”ˆ˜¨ +میخوام لینک رو بهتون بـבم 🌝
<@Banooye_chadori>
انگشتتو محکم بکوب روی لینک🤩🌿
~~~~~~~~~🧡✨~~~~~~~
پشیمون نمیشی بهت قول میدم😇🌺
خیلے کانال مذهبے تو ایتا هست ولے هیچ کـבومشون مثل این کانال نیست😜🖐🏻
این کانال یـہ چیز בیگس😌♥️
پیشنهاـב میکنم توهم عضو بشے פּ گرنـہ ضرر کرـבے هیچ جا בیگـہ هم لینکشو پیـבا نمیکنی 💛🧕🏻
از ما گـ؋ـتن بوـב🤷🏻♀☺️
س̲ل̲̲ا̲̲م̲ د̲̲وس̲ت̲̲ان̲ خ̲ی̲ل̲ی̲ خ̲̲وش̲ ̲ا̲و̲م̲د̲ی̲ن̲ ̲به̲ ̲ک̲ان̲̲ال̲ خ̲̲ود̲ت̲̲ون̲😍
ت̲̲̲وج̲ه̲☝️👀
مېخواىېم ى ڕمأڹ ۺږۋع ڬنىم🙂ٲمېدؤأړم څۋڜٹۈڼ بىاڍ😍
❤️ش̲ر̲̲وع̲ ر̲م̲̲ان̲ ❤️
❤️ع̲ش̲ق گ̲م̲ن̲̲ام̲❤️
❤️ش̲خ̲̲صی̲ت̲̲ای̲ ̲ا̲صل̲ی̲❤️
ع̲ل̲ی̲̲ ̲ا̲اق̲ا☝️
̲ا̲و̲اخ̲̲ان̲م̲👑
#رمان_عشق_گمنام_
#پارت ۱
با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد .
این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا .
سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،فقل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم .
وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم .
بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم .
مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر
مامان:کیه ؟
جواب میدهم: منم مامان جان .
بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲
از حیاط بزرگمان عبور میکنم وبه داخل خانه میروم وبلند سلام میکنم
مامان:سلام عزیزم صبح به این زودی کجا رفته بودی؟دانشگاهم که امروز تعطیل بود .
جواب میدهم :بام تهران
مامان میگوید :بیا صبحونت رو بخور که ما همه خوردیم .
من:چشم لباس هایم را عوض کنم میام .
از پله ها بالا میروم وبه سمت اتاق قد برمی دارم ،در اتاق آرامان باز است ،یک ان فکر شیطانی بر سرم میزند سریع از پله ها پایین می آیم ولیوانی که روی اپن بود رو برمیدارم وپر از آب میکنم ،پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم ودر نیمه باز اتاق آرمان را کامل باز میکنم ،میبینم روی تخت خوابیده یک کتاب هم روی صورتش جلوتر میروم نگاهی به کتاب روی صورتش می اندازم نوشته قاموس نامه یادم می آید که آرمان ماهی دیگر این کتاب را باید امتحان دهد .کتاب را آرام طوری که آرمان بیدار نشود بر میدارم .
که مبادا خیس شود که ان وقت حسابم با کرامالکاتبین است .
ودر یک ان آب را بر روی صورتش میریزم از خوب میپرد ونیم خیز میشیند .وداد میزند :واااای کتابم
میگویم :نترس حضرت برادر کتابت خیس نشده .برش داشتم
نفس راحتی میکشد و دنبالم میکند وی آیم فرار کنم دستم را میگیرد میگوید: این چه کاری بود کردی با من ؟حضرت خواهر
میخندم میگویم :می خواستم بیدارت کنم درس بخونی خب
از خنده ی من میخندد میگوید :اون وقت من رفتم چادرت رو خاکی کردم میفهمی اشتباه کردی که منو از خواب بیدار کردی .
جیغی میکشم وسریع از پله ها پایین میروم وچادرم که روی مبل بود را بر میدارم ودر بغلم جای میدم میگویم :الان جایت امن است صدف من .
صدای از پست سرم می آید :خیر ،آوا خانم مطمئن باش گیرش میارمو خاکش میکنم .
خودم را خطاب میدهم میگویم :مروارید بی صدف میمیرد ،نکن با من این کارو .
میدود دنبالم که میگویم :آرمان غلط کردم هر کاری خواستی بکن اما با چادرم نکن .
همان موقع بابا از در خانه وارد میشود خود را پشتش قایم میکنم میگویم :ای اقای دکتر محمدی بابا جون ترو خدا کمکم کن .
بابا میگوید :باز شما دوتا مثل دوتا خروس جنگی افتادید بهم ؟
بعد هم رو به آرمان میکند میگوید : آرمان .....
ادامه دارد.....🥀
میخواهین ؟
جواب میدهم :بله اگه لطف کنین قیمت رو بگین .
پسره رو به فروشنده میکند میگوید :از این ساعت دیگر ندارید .
فروشنده:از پسر جان همین یکی برام مونده .
پسره :خیلی ممنون
واز مغازه خارج میشود .پسره از لحظه ای که وارد مغازه شد سرش پایین بود نمیدونم چطوری ساعت به این شیکی رو دید .سرش رو هم از پایین به بالا اصلا نیاورد .
فروشنده :خانم این ساعت ۷۹۰هزار تومن هست میخواهیدش ؟
من:بله همینو میخوام فقط اگه میشه در یک جعبه ی شیک بزاریدش که میخوام هدیه بدمش .
فروشنده :چشم حتما .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام ❤️👑
پارت ۳
میگوید: آرمان تو هم کاری به دخترم نداشته باش شیرفهم شد؟
از ته دلم خوشحالم که بابا از من حمایت کرد آرمان نگاهی به من میاندازد میگوید :آوا خانم فقط به خاطر بابا ولت کردم ها .
وبعد هم که میخواهد برود زبونی برایش در می آورم که از چشمان بابا دور نمی ماند ،بابا نگاهم میکند میگوید :از دست شما دوتا انگار نه انگار که بزرگ شدین .
میروم کنار بابا روی مبل مینشینم دستم رو دور گردنش می حلقه میکنم میگویم :بابا جان اگه ما کلکل نکنیم کی از حمایت کنه خو
بابا گونه ام ره میکشد میگوید :از دست تو .
میخندم گونه ی بابا را ماچ میکنم به طرف پله ها میدوم وبه طرف اتاق آرام قدم بر میدارم در اتاقم رو به آرامی باز میکنم و داخل میشوم ،روبه روی آینه می ایستم خودم را در آینه نگاه میکنم چشمانی آبی رنگ ،پوستی سفید ،گونه های پر ،مژه های بلند .از آنالیز کردن خودم دست برمیدارم ،گیره ی روسری ام را در می آوردم وبعد هم خود روسری .
روی تختم دراز میکشم به آینده ی نا معلومم فکر میکنم .
کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم .
*
با تقه ای که به شیشه ی اتاقم میخورد بیدار میشوم غر غر کنان بلند میشوم وبه طرف پنجره میروم
بازش که میکنم با چهره ی خندان ویدا روبه رو میشوم ویدا صمیمی ترین دوستم وهمسایه مان هست ،اعصابم خورد میشود که از خواب ناز مرا بیرون کشیده است با یک صدای نصبتا عصبانی میگویم :چته تو از خواب بیدارم کردی قرارمون همیشه ساعت ۶بود نه ۴ باید از دست تو اتاقم رو عوض کنم ،بابا پنچره اتاقم سوراخ شد از بس تو هروز میایی دوساعت قبل از قرار با من حرف بزنی و دوباره ساعت ۶هم میاد ،یه دوقم تا خونه ما راه بیشتر نیست که ویدا جان .
ویدا از لحن عصبانی من خنده اش میگیرد میگوید :بابا نه ایول عصبانی هم بهت میاد .
حالا ولش کن امشب بیا خونمون که داداش جانم از کانادا میاد .
از خنده ویدا خنده ام میگیرد ،داداش ویددا چهار سال از منو ویدا بزرگتره وبرای ادامه تحصیل به کانادا رفته از روزی که یادم میاد ویدا اینا اومد این محله داداش ظ رفته بود کانادا ومن تا به حال ندیدمش ،دلم میخواهد ببینمش از بس که ویدا ازش تعریف میکند ،خانواده ی ویدا بسیار مذهبی اند .نمیدونم داداشش هم مهبی هست یا نه .با حرف ویدا از فکر خیال بیرون اومدم :کجای تو من دیگه برم که کار دارم یادت نره بیایی
من:باشه ،راستی دفعه اخرت باشه که اینجوری به من اطلاع میدی قرار شد موقع حرف زدن با هم اینجوری صحبت کنیم از خبر دادن .
ویدا:باشه بابا ،خدافظ
ادامه دارد.......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت۴
در پنجره را میبندم ،پنجره ی اتاقم به خانه ویدا اینا باز میشود ودقیقا هم روبه روی پنجره ی اتاق ویدا ،هروز یا بیشتر اوقات باهم اینجوری حرف میزنم ،
یکبار از ساعت ۱۰شب تا ۲ شب همینجوری حرف زدیم شوخی کردیم .
دیگر خوابم نمی آید ،پس آماده میشوم
میروم پایین مامان را میبینم که در حال سالاد درست کردن است ،نزدیکش میروم یک پره کاهو برمیدارم شروع میکنم به خوردن .
همینجوری که میخورم به مامان میگویم :مامان امشب داداش ویدا از کانادا میاد ویدا هم گفت برم الان هم میخوام برم چیزی برای داداشش بخرم که دست خالی نرم ،زشته دست خالی برم برای بار اول که میبینمش .
مامان یه گوجه رو برمیدارد که خورد کند میگوید:آره مامانش به منم زنگ زد گفت .....
منم گفتم امشبم شیفتم شاید آوا بیاد ازش خیلی عذر خواهی کردم. برای نرفتنم .
خوبه تو برو راست میگی دست خالی زشته یه چیز شیک به درد بخور بخر .
یک پره کاهو دیگر هم بر میدارم میگویم :باشه ،پس من دیگه برم که دیر نشه ،کاری ،خریدی داشتی بهم زنگ بزن .
مامان از روی صندلی میز بلند میشود به طرف ظرفشویی میرود میگوید:باش مواظب خودت باش
خداحافظی میکنم به سمت پارکینگ میروم .
ماشین را روشن میکنم به طرف پاساژ بزرگ تهران میرانم .بالاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک به مقصدم میرسم .
در ماشین را قفل میکنم به سمت پاشار حرکت میکنم ،مغازه هارو یکی پس از دیگری رد میکنم ،تا، یک مغازه ی ساعت فروشی چشمم را میگیرد .
وارد میشوم به ساعت ها ی براق نقره ای نگاه میکنم .ویک ساعت مردانه شیک نظرم را جلب میکند بند های دو طرفش مشکی وساعتش نقره ای طوسی است بسیار زیبا ست .فکر کنم برای یه پسره کانادایی خوب باشد .
از فروشنده قیمتش را میپرسم که جواب میدهد :انتخاب خوبی کردین خانم ،قیمت این ساعت .....
می آید که قیمت را بگوید کسی وارد میشود سلام میکند فروشنده هم جوابش را میدهد یک پسره بسیجی به گمنانم .
سرش پایین است وزمین را نگاه میکند به سمت ساعت های ویترین میرود ودست روی یکی از ساعت ها میگذارد ساعت را نگاه میکنم همه ساعتیس که من انتخاب کرده ام برای داداش ویدا ،فروشنده میگوید:این ساعت راخانم انتخاب مردن اگر نپسندیدن شما برش دارید
فروشنده رو به من میکند میگوید :خانم شما الان ساعت رو
#تلنـگر
رفیق ..؟
چند ساعت فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضایمجازے گذشت📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزے 5 دقیقه" مطالعه
براے شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته اے 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالے 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:)
اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
بنویسید در تاریخ ماغِم
حاج قاسم
برایمان تمام نشدنی است.
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
•|💛|• #حاج_قاسم
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11