یاسمین بتول ناصری:
این کانال ها بسیار عالی هستن😊
سه ماه از مطالب شون استفاده میکنم
امیدوارم شماهم استفاده کنید
#ممنون_بابت_صبوریتون_
•🌿♥️•
چگـونہامآمزمآنـیشـــویـم🤔❗️
•🌿•قــدمهآیـیبرآےخودسآزےیآرآنـ↓
#امآمزمآنـ‹عـج›🌱••
•🌱•قـدماول:نمـآزاولوقــت🤲🏻
•🌱•قـدمدوم:احتـرآمبہپدرومآدر🚶🏻♂
•🌿•قـدمسوم:قرآئـتدعآےعهـد✔️
•🌿•قـدمچهآرم:صبـردرتمآمامـور🌙
•🌱•قـدمپنجـم:وفآےبہعـهدبآصآحـبالزمآنـ✔️
•🌱•قـدمششم:قرآئـتروزآنہقرآنـ[بآمعنـی]
•🌿•قـدمهفتم:جلـوگیرےازپـرخورےوپـرخوآبـی🙄❌
•🌿•قـدمهشتم:پـردآختروزآنہصدقہ🕊
•🌱•قـدمنـهم:غیبـتنڪردن🙃!
•🌱•قـدمدهم:فـروبردنخـشـم🚶🏻♂!
•🌿•قـدمیآزدهـم:ترڪحسآدت👀!
•🌿•قـدمدوآزدهـم:ترڪدورغ🚶🏻♂!
•🌱•قـدمسیـزدهم:ڪنترلچشـم🙄!
•🌱•قـدمچهآردهـم:دآئـمالوضـوعبودنـ🌙!
#چگونه_امام_زمانی_شویم
#رفاقت_با_خدا
•♥️🌱•
🆔 ♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
°•♡به جمع دوست داران خدا بپیوندید♡•°☝🏻☝🏻☝🏻
#اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج🌙⃟🌻✨
💌 خودت را جمع کن!
اگر در کوهسار خود را رها کنی، جاذبه زمین تو را به اعماق درهها خواهد کشاند. خودت را جمع کن تا جاذبه آسمانی قلهها تو را بالا ببرد.
«استاد پناهیان» #
هدیه ای به امام زمانم♥️🖇️
🦋 متولدین فروردین:پنج صلوات
💌 متولدین اردیبهشت:سوره حمد
🦋 متولدین خرداد:چهارده صلوات
💌 متولدین تیر:دو سوره قدر
🦋 متولدین مرداد:سه سوره توحید
💌 متولدین شهریور:پنج صلوات
🦋 متولدین مهر:سوره ناس
💌 متولدین آبان : آیه الکرسی
🦋 متولدین آذر : سوره فلق
💌 متولدین دی: سوره کافرون
🦋 متولدین بهمن:پنج صلوات با سوره توحید
💌 متولدین اسفند:دو صلوات و یک سوره حمد
نشر بدید هم خودتون ثواب میکنید هم دیگران ذخیره میشه برای آخرتشون پس یاعلی بسم الله هر جا هستید ارسال کنید.
اجرتون با آقا امام زمان🌹
🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَجـ⛅️
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋•°| ♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی
🌸حضرت علـــــے علیه السلام
🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها
#التماس_دعا 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️00:00❤️ ♥️♥️:♥️♥️
🤭تایم به فدات اقاجونم🤭
♥️ اللهم عجل لولیک الفرج ♥️
♥️ همیشه به یادتم بهترینم♥️
#تلنگرانه ●!
میدونے#سنگدلترین
انسان
کیست؟....
کسےکہباگناهانشدلامامزمانشرامیشکند
وباعثمیشودامامزمانصبحتاشببرای
گناهاناوگریهکند..... 🥀
باعثمیشودظهورامامزمانبهعقب
میافتد
ومنتظرانظهوربازچشمبهراهمیمونند....
بااینکهمیداندبااعمالشباعثمیشودامام
زماندرنزدخداشرمندهمیشود..... 😔
بااینکه.....
همهاینهارا
میداندولیبازمبهاینکاراشادامهبدهد
اینچنینانسانهاسنگدلترینانسان
هستند.....
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
کار به #عشق مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختریم؛از جنس دختران عاشق شهادت😌
#چریکی😎
•💙🌊•
دریای آرام چادرم را
درهیچ تندبادی به آغوش دشمن
نمی سپارم...!💙
#چـادرانہ
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
#پروفایل🌸
#دخترونه❤️
#نظامی😎
🍁#تقویمشیعه🍁
📅 امروز یکشنبه
☀️21 آذر ماه 1400 شمسی
🌙07 جمادی الاول 1443 قمری
❄️12 دسامبر 2021 میلادی
🌹امروز متعلق است به:
❇️مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
❇️سیدةنساءالعالمين،حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها
📖اذکار روز:
🦋یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام100مرتبه
🦋ایاک نعبد و ایاک نستعین1000مرتبه
🦋یا فتاح489 مرتبه برای فتح و نصرت
☀️#شمسی
🌍تشكيل حكومت خودمختار فرقه دموكرات در آذربايجان با حمايت ارتش بيگانه (1324 ش)
🌍پيام مهم امام خمينی به مناسبت راهپيمايی بزرگ مردم در تاسوعا و عاشورای حسينی (1357 ش)
🌙#قمری
🔰تصرف سرزمين مازندران توسط سپاهيان "علاءالدين محمدتَكِشِ خوارزمشاه" (606 ق)
❄️#میلادی
🌐مخابره اولين مكالمه توسط امواج راديويي (1901م)
🌐نبرد نینوا(627م)
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
#صرفاجهتاطلاع ❗️
شهیدشیخڪافۍ:
بهدنیاوابستهنباشتا
ببینیچطورتمامبرکتو
نعمتهاشروبهپاتمیریزه(:
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
پنج گناه خانمان سوز :
۱-دل شکستن
۲-حرام خوردن
۳-آبرو بردن
۴-بی احترامی به والدین
۵-بدی کردن در مقابل خوبی دیگران
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋•°♡ࢪهـــــــࢪوان عــــــ❤شق♡
﷽@Rahrovneeshgh_11
رمان عشق گمنام
پارت ۵
**
از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم .
وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ،
تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم .
من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید .
فروشنده :بله حتما
کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم .
کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟
جواب میدهم :۳۱۳۱
رسید را میکشد طرف من میگیرد .
بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم
ویدا:سلام چرا دیر کردی؟
من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها
ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی .
من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم
میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام
ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی
من:چشم کاری نداری
ویدا: نه عشقم
من :یاعلی
تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم .
من:سلام
مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم
من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم
من :باش ،آوا چی خریدی ؟
من :یه ساعت شیک
مامان :خوبه
سریع از پله ها بالا میروم
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶
در اتاقم رو باز میکنم داخل میشوم .چادرم را از سرم در می آورم ومانتویی رو که خریدم را میپوشم روسری هم رنگ مانتو ام را پیدا میکنم سرم میکنم وبعد هم چادرم را برمیدارم واز پله پایین میروم روبه به مامان میکنم میگویم :هب مامان من دیگه رفتم .
مامان میگوید :مواظب خوودت باش
من :چشم
میام داخل حیاط که یادم می آید ساعتی رو که خریدم از اتاق نیوردمش سریع دوباره وارد. میشوم وبه داخل اتاق میروم ساعت رو برمیدارم به خیاط میروم انقدر سریع رفتم برگشتم که مامان ندیدتم ،چادرم که روی تاب گوشه ی حیاط گذاشته ام برمیدارم وسرم میکنم به سمت در حیاط میروم .
در را پشت سرم میبیندم به سوی خانه ی. ویدا اینا راه می افتم وقتی که میرسم آیفون را میزنم ،در با صدای تیکی باز میشود داخل میشوم بعضی از زن ها در حیاط مشغول غذا درست کردن هستن .
سلام میکنم وبه داخل خانه میروم وقتی وارد میشوم ویدا را درحال شستن ظرف میبینم به سمتش میروم سلام میکنم .
ویدا نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد میگوید :دقیقا ساعت ۷ آفرین
من:کم نمک بریز همین کارارو کردی که ترشیدی .
ویدا :اووو برو بابا من هنوز ۱۹ سالمه چی میگی تو .
با ویدا درحال کلکل کردن بودیم ، زن هایی که بیرون بودند اومدن داخل خانه وروی مبل ها نشستن ،باهم حرف میزدن .
ویدا :آوا بیا بریم تو اتاق من که دختر عمو عمه هام هستن ،اونجا دارن حرف میزنن بریم که فقط جای منو تو خالیه .
من :بریم
با ویدا به اتاقش میرویم داخل میشویم سه تا دختر همسن سال های خودمان در حال حرف زدن بودن که وارد شدن ما دست از حرف زدن برداشتن .
ویدا :خب بچه ها ایشون آوا دوست صمیمی من وهمسایه هستن .
بعد هم ویدا رو به من میکند میگوید :خب آوا جان .....
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۷
ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست .
بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش .
بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان .
من:همچین .
حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم .
از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه .
سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟
ویدا:طرف مردا دیگه
سارا:اینطرف نمیان ؟
ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد .
ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد .
خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه .
**
بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم .
همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند .
با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل .
پسره فکر کنم داداش ویدا باشد .
با دیدن ما سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
https://harfeto.timefriend.net/16393333203026
رمان رو ادامه بدیم؟خوشتون اومد😊
لطفاتو لینک بالا جواب بدین فقط درمورد رمان درمورد کانال و فعالیت لینکمون تو بیو کانال هست عزیزان😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای رهبرم😌