#خاطره_شهید 🎙🦋
براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
#شهید_مصطفی_چمران♥️
#مرام
#خاطره_شهید ♥️🎙
شنیدن بعضی از معضلات جامعه، مصطفے رو خیلی عذاب می داد و ساعت ها به فکر فرو میبرد از جمله مشکل فقر مالی مردم بود.
اینکه کودکی نتواند ،از کوچکترین امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش می داد!💔
سال ۱۳۸۲ پدرمصطفی برای پسر ها یک مغازه محصولات فرهنگی ، مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود.
یه روز مصطفے اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ، تا در کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو لوازم التحریر بذاریم...
وقتی علتش را پرسیدم جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ، موفق ترهستیم✨
در نظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های بی بضاعت قرار دهد.🖐🏻
یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی ، دستگیری و کمک به دیگران بود.🌸
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#خاطره_شهید
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگرنمیتوانستکلمهایرابیانکندباحرکاتدستوصورتشبه
طرفمقابلمیفهماندکهچهمیخواهدبگوید.
یکروزبهتعدادیازرزمندههاینبلوالزهراءدرسمیداد.وسط درسدادنناگهانهمهدرازکشیدند!
بهعربیپرسید:«چتونشده؟»گفتند:«شماگفتیددرازبکشید!"😁😂
بهجایاینکهبگویدساکتباشید،کلمهایبهکاربردهبودکهمعنی اشمیشددرازبکشید!
بهرویخودشنیاورد.گفت:«میخواستمببینمبیداریدیانه!»
بعدازکلاسکهاینموضوعرابرایدوستانشتعریفکرد،
آنقدرخندیدوخندیدندکهاشکازچشمانشانجاریشد.😂
#شهید_عباس_دانشگر