#تلنگر
هرگاه اين استكان چای یا هر نوشیدنی و غذایی را به قصد خدا بخوری دل تو به نورالهی منور میشود ، ولی اگر برای حَظِ (لذت) نَفْس خوردی ، همان می شود كه خواسته بودی.
به كفاش مي فرمود:
وقتی كفش مي دوزی اولاً برای #خدا سوزن را فروكن و بعد اين كه آن را خوب و محكم بدوز تا به اين زودی ها پاره نشود ، هر درزی كه می دوزی به ياد خدا بدوز و محكم بدوز و میفرمود ، حتی اگر چلو کباب هم میخوری به این نیت بخور که نیرو بگیری و عبادت کنی😊👌
•°|بِـســـۡــمِرَبِّحــِیـــــدَࢪِڪـــــَــࢪّآࢪۡ|°•
<💎💙>
•
•
وقتےخداخودشو ''ستارالعیوب''
و ''غفارالذنوب'' معرفی کرده ؛
یعنیقبولکردهممکنهراهواشتباهبری :)
وقتیگفته ..
یَغفرُالذنوبَجمیعاً : همہیگناهانرومیبخشم..
یعنیمنتظرهبگردی :)
پسصدباراگرتوبهشکستیبازآ
اونمنتظرتوعه :)
•
•
✉🔗͜͡📘¦↫ #خداツ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
《رهروان عشق》
.:
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل
.
.
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت...
کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....
تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم
که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زادست🕌✨
یه امام زاده تو دل کوه😍👌
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم
و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
.
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞
💤✨💤✨💤✨
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری.
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
.
_جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو #بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت..
✨💤✨💤✨
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...✨📖
توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن...
تا رسیدم به ایه ۲۱۶
به آیه ی :
✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما #بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما #بدتر است و #خدا می داند و #شما نمی دانید.».✨
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه میڪنیم، بعد توبہ میڪنیم
ایا خدا ما رو قبوݪ میڪنہ؟!!
#خـدا😍
#گناه❌
#پیشنھاددانݪود👌
#استـورۍ📲
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
@Rahrovneeshg
هر جا که میروم میبینم بالای میز خود نوشتهاند :
هدف ما جلب رضایت شماست …!
هدف ما جلب رضایت مشتریست …!
ای کاش همه مینوشتند :
هـدف ما جلب رضــــایت خـــــداست!!
ما تو کانالمون تنها هدفمون اینه که بتونیم که رضایت #خدا و امام زمانمون رو به دست بیاریم.🙂🤝
شما هم اگه میخواید با ما تو راه هم قدم بشید لینک زیر برای کانال ماست 👇
https://eitaa.com/Naroko1272
کوتاه میگویم
چه کسی بدبخت تر از آنکه
"صفحه مجازی اش " بوی #خدا و #شهدا
را می دهد
و "زندگیش" نه!
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
#تݪنگࢪانہ
#امام_زمان
•
{و أَنَا أفقَرُ الفُقَراءِ إِلَيكَ}
من از هـمه به تو محـتاج تـرم #خـدآ..💛
───• · · · ⌞♥️⌝ · · · •──
✅#کلام_شهید 🕊🥀
#قیمتـــــےیـــــاغـــــیرتے ⁉️
♻️ آدمهـا دو دستـہاند؛
غـــــیرتۍ و قیمتـــــے
👌غــیرتی ها بــا #خـدا" معاملــہ ڪـــردند
👌وقیمتی هـا بــا #بنده_خـدا
🕊🥀#شــہید_بــرونسے
﷽
『🌸الله🌸』
❣ رابطه تان را با خدا عالی کنید
خدا فقط در غم و ناله هایمان نباشد...
خدا فقط در روزهای فقر و نداری نباشد...
خدا فقط موقع کنکور و وقت وام گرفتن نباشد...
خدا را در شادی و سرورمان ببینیم...🙂
خدا را در لحظه لحظه هایمان شریک کنیم...🙃
خدا ترسناک نیست...😉
خدا عشق است و نور و آرامش...😌
وقتی در هر عملی،
در هر حال اندیشه ای،
در هر فعلی خدا حضور داشته باشد
با کل هستی هماهنگ می شویم...
آنوقت چنان قدرتی پیدا خواهیم کرد که وصف ناپذیر است...
خدا نور است،
از نور بیرون نرویم که تاریکی را
خواهیم دید...🍃🍃🍃🍃
(دکتر الهی قمشهای)
♥❧ #خدا | #آرامشانه_ #حرف_حق_
ا؎ فࢪزندآدم
مرا در روز ها؎ خوشے یـاد ڪن،
تـا در روزگار گرفتار؎ تورا اجابت ڪنم🌸
حدیــثقدسے📖
#حدیـثروز🌞
#خـدا🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@Rahrovneeshg
#تَــلَنـگـر...
°-{💖}-°
استادمگفت:
وابستہخدابشید
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوبا خدا زیادڪن..🙃🦋✨
#خدا
یـٰافـٰاࢪِسَأݪْـحِـجـٰازُ:
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشت
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
یـٰافـٰاࢪِسَأݪْـحِـجـٰازُ:
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشت
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
یـٰافـٰاࢪِسَأݪْـحِـجـٰازُ:
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_وهشتم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
••🌸💕••
رفیق♥️⛓
پاشو یہ💓✨
وضوے دلے
بگیر کہ میخوایمـ....
بریم در خونہے🎈🌿
#خـــدا :)🧡
یه نماز عاشقانـہ📿
بزنیــم بر بدن🌸🍃
#التماس_دعا...🙏🏻🙏🏻
#جانمونےبچہشیعہ!😇
#یاحیدرمدد
🌿🌸
【#حرف_حساب👏】
✍خانه ات که اجاره ای باشد..!
👈 دائم به کودکت می گویی :
👈 میخ نکوب
👈 روی دیوارها نقاشی 🎨نکش
👈 و مراقب خانه 🏠باش
✏ اما اینهمه مراقبت برای چیست؟!
👈 چون خانه 🏠مال تو نیست مال صاحبخانه ست...
👈 چون این خانه🏠 دست تو امانت است
🚨 خانه ی 🏠دلت ❤چطور!؟
🔴 خانه ی دل تمامش مال #خدا ست
🔴 در خانه ی خدا نقش دورویی، کینه، حسد، خیانت، دروغ کشیدن و کوبیدن میخ خودخواهی، غرور کاذب ممنوع...!
مراقب باش خانه ی دلت همیشه آباد❣
#دوڪلامحرفحساب
هرچهبیشتربهخاطر #خدا صبرڪنیم،
خدابیشتربهخاطرماعجلهخواهدڪرد
وهرچهبیشتردرسختیهالبخندبزنیم،
خدازودترآسایش را به ما میرساند!
«انگارخداطاقتنداردصبرِبندهۍ
خودشراببیند! :)»
و درآخرتهمهنگامورودبهبهشت
اولازصبرشانتقدیرمیکند:
"سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا"
#استادپناهیان✨
#تلنگرانه ♥️🕊
🗣اومد بهم گفت: " میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "🙂
ساعت ۴ صبح بیدارش کردم ،
تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون...🚶🏻♂
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت ، اما نیومد ..⏰
نگرانش شدم😟 ؛
رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه !⚰😳
🔸بهش گفتم : " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی ! می خواستی #نمازشب بخونی چرا به #دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟؟! 🤭
↩️برگشت و گفت : #خدا شاهده من مریضم ،🤕
چشمای من مریضه ،👀
دلم مریضه .💔
من شونزده سالمه!
چشام مریضه 👀! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده...😔
دلــم مریضه ! بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم...🤲🏻😓
👂🏻گوشام مریضه ! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم...!!😭
فقط ۱۶ سالش بوده...ما چقد باهاش فاصله داریم..؟؟!!!💔🚶♂
#شهدا_شرمندهایم
💢 منوخدا، شما همه!
🌺🌿خدا بخواد میشه، خدا نخواد نمیشه!
#همه دسیسه ڪردن تا یوسف(ع) توے چاه بمیره اما #خدا نخواست، از ته چاه یوسف رو ڪشوند و به عزیزے مصر رسوند.
#همه هیزم جمع ڪردن تا ابراهیم(ع) رو آتیش بزنن، ڪوهے از هیزم بحدے ڪه نمیشد به آتیش نزدیک شد، اما #خدا نخواست. آتش بر ابراهیم گلستان و سرد شد.
خدا بخواد میشه خدا نخواد نمیشه
مهم اینه ما با خداییم یا روبروے خدا.
🌺🌿 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
🦋 ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ، ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ .
انفال (٦١) 🌿
#آرامش_با_قرآن
{﷽}
بیا عهد ببندیم با داداش احمد 👀🍂
عهد ببندیم
که همیشه راه شون رو ادامه بدیم .
خواهرا با حجابشونو و برادراهم با پوششون🧕😇
#رفیـــــــــق
رِفیق اونیھ ڪھ
هَمھ جـورھ مواظبتھ
مواظبـھ راھُ اِشتبـاه نَـرۍ
مواظبـھ سقوط نَڪُني
مواظبـھ نَلـرزي..؛
رفیـق اونیھ ڪھ
هَمـه جـورھ میخـواد
ٺـو از #خــدا دور نَـشي...
میخوام از فعالیت هامون بگم.😌
#شهیدانه
#آیهگرافی
#طنزجبعه
#رمانبهصورتپارتگذاری
#رمانپیدیاف
#عکسشهیدانه
#جمعههایامامزمانی
#خدا
#محجبه
#توضیحاتمحرمنامحرم
دوستان بازم فعالیت های بیشتری داریم اسم نمیبرم🙃
ما کانال مون هم علوی داره هم زهرایی😊
برای کپی هم بگم🧐
چهارصلوات بفرست حلال تر از چیزی که فکر کنی 😍🦋
اگر هم عضو شدین خواستید لف بدین😓
14 صلوات برای سلامتی امام زمان یادتون نره♥️😉
دیگه نمیگم خودتون بیاید ببینید 🙂
تودعوتشده؎ شهید هستی✨
ازاینجاتاشهدایی شدنࢪاهۍنیست🌸
https://eitaa.com/shahid_moshaleb
اینم لینک کانال البته کانال خودتونه قدم سر چشم ما بذارید 🤩☺️
پشیموننمیشیدرفقا!؟👐
#حمایتی
#خدا❤️🙂
•« وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ »•
و با خدای یکتا خدای دیگری مخوان 🌿
چرا عاشـ^^ـق #خدا نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️
•••💕
مَن
عاشقـے را ♥️•°
از #خدا یاد گـرفتم
همان لحظہ کہ گفت:
صدبار اگر توبه شکستی بازآ🌸
••••💕