eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
256 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه😐 ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم👌 از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میزاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن😊🙈 اون میزاشت من تایید میکردم و من میزاشتم و اون تایید میکرد😍 یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و صوت میکشه -چی شده دیوونه؟ترسیدم😦 -گفتم شیوا خانومت رو دست کم نگیر که😜 -چی شده شیوا😐 -تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم 😂 -شیوااااا😑 خب حالا.بد اخلاق.اصن نمیگم بهت..بای -خب حالا قهر نکن😕 -میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه😅 -خب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟😧 -نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بزار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میزاریم باهم بحرفین 😉😇 -خب الان من باید چیکار کنم؟؟😦 -هیچی.یکم سر سنگین تر بشو.تو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یکم کم محلی کن تا جلوتر بیاد 😉 -مطمئنی ناراحت نمیشه؟🙈 -اره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن 😂 -نمیدونم والا😕 -راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم باشین😏 -یعنی چی؟؟😳 -وایی که چقدر تو خنگی😑باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم اشنا بشین😉 -نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه😞 -نترس...بابات قرار نیست بفهمه😒 . یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردن تا روز موعود رسید قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم...☕️☕️ آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن خیلی استرس داشتم دستام میلرزید قلبم تند تند میزد💓😥 اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم اروم رفتم رو میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد😍😢 هم احساس عشق هم احساس اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود😣 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
بهش گفتم (عج) رو دوست داری؟🤔 گفت: آره ! خیلی دوسش❤️ دارم😊 گفتم: امام زمان رو دوست داره یا نه؟ گفت: آره!🤭 گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟😏 گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به نیست😐 ، به 🙄 گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😒 گفت: چرا؟😕 براش یه مثال زدم: گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره.👫 تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.💑 عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم کردی؟😠 بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دارم.🙁 بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم رو نبین! مهم ! دوست داشتن به دله… دیدم حالتش عوض شده😔 بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟😖 تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟ گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که می کنه ، چطور باور کنم؟😔 معلومه که دروغ میگه گفتم: پس حجابت…. اشک تو چشاش جمع شده بود😢 روسری اش رو کشید جلو با صدای لرزونش گفت: من جونم رو می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره😔💛 از فردا دیدم با اومده گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد رو رعایت کرد!🤗 خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چادر رو بیشتر دوست داره🤗😊 می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخند می زنه.☺️