#رمان_ عشق_ گمنام_
پارت_ ۱۹
ویدا با حالتی نگران میپرسد :حالت خوبه ویدا ؟
با حالته بی جونی نگاهش میکنم میگویم :
اخ ویدا چند بار بهت گفتم وایستا گفتم تلافی این دوتا شلغمو سرمن در نیار .
هواسم به موقیتم نبود اصلا متوجه نشدم که علی آقا هم میشنوه .
ویدا :ببخشید آوا حالا بیا بشین اینجا تا آقا آرمان بیاد
نشستم ویدا هم نشست سرم رو روی شونه سمت راست ویدا گذاشتم وچشمامو بستم .
که صدای علی آقا رو شنیدم : صبر کن ببینم ویدا آوا خانم منظورش از این دوتا شلغم چی بود .
ویدا کمی میخندد میگوید:شمارو میگفت .
نمیتونستم حالت صورت علی اقا را بهفهمم ولی به نظرم تععجبب کرده .
اینو از حالت سوال کرنش فهمیدم:چرا میخنده دیوونه مگه منو آرمان چیکار کردیم که تلافی شو از آوا خانم در اوردی ؟
ویدا: بله دیگه وقتی مارو فراموش میکنین میرین دو نفری باهم میگردین همین میشه مگه قرار نبود همراه ما بیایین مراقبمون باشین ؟
علی اقا: بله ما اشتباه کردیم حالا چرا اوا خانم رو به این روز در اوردی؟
ویدا :خودمم هم ناراحتم .آوا میگفت حالت تهوع دارم ولی من گوش نکردم .
صدای دوییدن کسی رو شنیدم فکر کنم آرمان بود نزدیکتر شد صدام زد کمی چشمامو باز کردم .بعد هم لیوان آبی رو بهم داد .
کمی خوردم .
آرمان :حالت خوبه؟
سرم رو به نشونه ی بد نیستم نشون دادم .
سرگیجه نداشتم وکمی حالت تهوع داشتم .
بطری آب رو از دست آرمان کشیدم بیرون روی صورت خودم خالیش کردم
وقتی آب رو ریختم حالم بهتر شد .
آرمان :خدارو شکر حالت بهتر شد ویدا خانم شما هم دیگه هر بنده خدایی رو اینقدر تند تاب ندین که به این روز بیوفته .
بعد هم علی آقا سرش رو انداخت شروع کرد به ریز ریز خندیدن
ویدا هم یه نیشگون ریز از علی اقا گرفت که علی اقا بجای خندیدن اخ بلندی گفت .
آرمان :تا شما هم دیگرو به کشتن ندادین بیاییم بریم که چند دقیقه دیگه اذانه یه مسجد پشت درخت های این پارک هست میریم اونجا نماز میخونیم .
علی آقا هم گفت: بعد از نماز هم مهمون من میریم یه جای خوب واسه شام.
آرمان میخندد میگوید:خب عالیه پس .
بریم .
چهار نفری راه میوفتیم منو ویدا وضو داشتیم . ولی ویدا گفت:آوا بیا بریم یه تجدید وضو کنیم بیاییم هنوز تا اذان ۱۰ دقیقه مونده .
روبه ویدا میگویم :باشه پس بریم .
خواستیم جدا بشیم که علی آقا گفت : وضو خونه اون ته پارکه بزارین ما بیاییم همراهتون .
آرمان روبه آرمان میکند میگوید :علی من نمیام تو همراهشون برو یه مغازه اینجا هست میخوام برم اینجا ببینم اون کتابی رو که من میخوام داره .
علی آقا به ناچار قبول میکند همراه ما راه می افتد .
وقتی به وضو میرسیم علی اقا میگوید :من همینجا وایستادم تا شما بیایین .
ویدا چادرش و کیفش رو در می آورد به دست علی آقا میدهد میگوید :داداش اینارو بگیر تا ما بیاییم .
دوتایی با ویدا وارد وضو خونه میشویم چادرم رو در می آورم آویزون میکنم بعد هم وضو میگیرم .
زود تر از ویدا تموم میکنم بعد هم روبه ویدا میگویم من چادرم رو میپوشم میرم بیرون منتظر تو میمونم .
ویدا:باش
اومدم بیرون یکم اون طرف تر از علی آقا ایستادم یه نگاهی بهش انداختم که یدفعه با کبودی روی چشمش مواجه شدم
وای چرا الان دیدمش خوب معلومه اون همش سرش پایینه منم عادت ندارم نگاه کنم .
نکنه مال توپیه که دیروز خورد تو چشمش .
علی آقا متوجه نگاه من میشود سرش رو بلند میکند میگوید :ویدا تموم نکرد .
من:نه هنوز
نمیدونم بپرسم یا نه ولی میپرسم :علی اقا ببخشید واس اون روز که توپ خورد تو چشمتون عمدی نبود .من الان متوجه ی کبودی روی چشمتون شدم بازم عذر میخوام .
علی اقا یه لبخند میزد سرش رو پایین میگیرد میگوید : طوری نیست بابا چیزه خواصی که نشده .
از شرم این کارم سرم رو پایین میگرم هی با خودم میگویم چرا این ویدا در کرد کمی بعد ویدا میاد .
روبه بهش میگویم :چرا اینقدررررر دیراومدی؟
ویدا :خب چیکار کنم این تلق روسریم درست بشو نبود .
با لحن لوسی میگوید :ببخش
من:خب حالا بریم .
سه تایی به طرف مسجد راه می افتیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
°ریپم° خادم الریحانه°•:
#شما
4
3
2
پلاک پنهان
ناحله
ناحله
مدافع عشق
مدافع عشق
مدافع عشق
مدافع عشق
مدافع عشق
لطفا دست و پا چلفتی و با پلاک پنهان بزارین 🙏🏻✨💕
________________💕🦋
#خادم_الریحانه
#رمان_:)