نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتوسوم
کلید رو انداختم و وارد خانه شدم؛
تو حیاط چشمم به باغچه افتاد
"واای چقدر سبزیهامون رشد کردن!"
ذوقی کردم؛
درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل
مامانم گوشهی مبل نشسته بود و تا من رو دید اشکش رو پاک کرد..
"وای یعنی چی شده!"
رفتم سمتش و بغلش کردم؛
_مامانجان چرا گریه میکنی؟!چیزی شده؟!
مامان:
-هیچی دخترم،چیزی نیست..
_مامان من رو رنگ نکن؛
_من خودم رنگینکمانم،حالا بگو ببینم چیشده؟!
-به آبجیها و داداشهام زنگ زدم دعوت کنم برا مراسم پسفردا نصفشون گفتند که نمیان؛
مثلا زبیده نمیاد..
_الهی من دورت بگردم؛
_اشکال نداره که،انشاءلله درست میشه..
-آره مامان،
تو خوشبخت باش برا من کافیه..
دلم گرفت،
"واقعا دخالت بیجا چرا؟!"
رفتم یه لیوان آب آوردم دادم به مامان؛
رفتم داخل اتاق و لباسهام رو با لباس مجلسی جدیدم عوض کردم و رفتم سمت حال..
مثل این مدلینگهااا رفتم جلو مامان و یه تابی هم خوردم..
مامان:
-دخترهی دیوونه
_نگاه کن مامان،چطوووره؟!
-خیلی قشنگه،ولی چرا آنقدر ساده؟!
_خب ساده دوست دارم..
-خیلی قشنگه،مبارکه انشاءلله
_بابا کجاست؟!
-رفته یه مشت وسایل برا مراسم بگیره؛
میخواد سنگ تموم بزاره..
_تف تو ریا
رفتم به اتاق و لباس راحتی پوشیدم؛
بعد به ناری و فاطمه پیام دعوت فرستادم..
فقط جوابها:
ناری:
-من میام؛
ولی بدون طاقت ندارم ببینم پسر مردم دستیدستی خودش رو بدبخت کرد!
فاطمه:
-مبارکه،ولی خدا خیلی دوست داشته؛
وگرنه حالاحالاها باید میترشیدی!
خندیدم
"ای خداا ملت رفیق دارن؛من هم رفیق دارم"
"ولی ناری و فاطمه یکی از بهترین رفقای من بودن و هستن"
حرف قشنگی میزد میگفت؛
[رفیق اونی هسن که موقع خرابی تعمیرت کنه نه تعویضِت!]
"نارنج و فاطمه هم واقعااااا همیشه اشکالهای من رو با حرفهاشون برطرف میکردن و باالعکس"
برای نماز مغرب و عشاء بلند شدم؛
به گوشیم یه پیام اومده از طرف مهدیار:
-سلام،میشه یه خواهش کنم!
-بین نماز مغرب و عشاء؛نماز غفیله بخون
-خیلی خوبه..
بلند شدم و نماز مغرب رو خوندم؛
بعدش دل رو زدم به دریا نمازغفیله رو هم خوندم و بعد نماز عشاء..
رفتم تو اینترنت و برکات نماز غفیله رو خوندم؛
"خیلی حاااجت میده"
"و باعت میشه در کارهای خوب غفلت نکنی"
"انشاءالله از این به بعد میخونم"
"شاید اولش یکم سخت باشه ولی خب خوب میشه"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا