نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتوششم
بعد از کلی تمیزکاری حوله رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق
"واااااای چه خبرررررررررررره!!"
"لباسهای من رو گذاشتن یک طرف"
"لباسهای خودشون هم یک طرف دیگه"
"لوازم آرایشی یک طرف"
"لباسهای کهنه هم یک طرف"
_چیکاااار کردید؟!
ناری:
-حرف نبااااشه،بدو خودت رو خشک کن..
فاطمه:
-لعنتی نگفته بودی لباسِت آنقدر خشکله..؟!
_سلیقه آقامون هست
یهو یه لاک سمتم پرت شددد؛
ناری:
-بیتربیت بیحـــــــیــــــــا؛
-مگه نمیگم خودت رو خشک کن!
"یاامامحسین"
"این امروز جَوگیر شده"
فاطمه:
-از کیسه خلیفه میبخشی؟!
-لاک من رو چرا پرت میکنی؟!
ناری:
-حرررررف نبااااشه،همین که من میگم..
یه نگاه به گوشیم کردم؛
اسم مهدیار تو اعلانات باعث شد جیغی بزنم و گوشی رو بردارم...
فاطمه:
-چته دختر؟!
_آقاااامون پیااااام دادددددددد
ناری:
-وااای چی گفته..؟!
فاطمه:
-وااای خدااای من چی گفته؟!
دوتاشون اومدن دورم و نگاهشون رو دوختن به صفحه گوشیم...
مهدیار:
-سلام،صبحتون بخیر
-ساعت ۹ نوبت آرایشگاهتون هست..
_سلام،همچنین
_چشم،ممنون
تو دلم یه ذوقی کردم و لبخند زدم؛
بچهها هم مثل خودم ذوقمرگ..
فاطمه:
-خب دیگه زیاد وقت نداریم..
ناری:
-مگه نمیگم خودت رو خشک کن و لباس بپوووش
-بدوووووووو
"ای خدا جَوگیییییر"
_چشم مامانجان
ناری:
-یعنی میزنمهاااااااا
_باشه باشه
رفتم تو کمددیواری تا لباسهام رو عوض کنم؛
یه دست لباس نارنج بهم داد تا بپوشم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا