نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهاردهم
به سقف خیره شدم
"آخ مهدیار"{💔}
"اگه بدونی چقدر به این سقف خیره میشدم
و به تو فکر میکردم!"
یه قطره اشک از گوشهی چشمم افتاد :((
مامان با یه سینی اومد داخل اتاق
بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق
رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود
یه قاشق گذاشتم داخل دهنم
مامان:
-چرا بهمون نگفتی؟!
_چی رو؟!
-مهدیار رفته سوریه؟!
_گفتیم ندونید بهتره
حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟!
سری تکون داد؛
غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم
خطاب به بچه گفتم؛
_مامانجان!
چرا اونقدر ساکتی؟!
_توهم فهمیدی بابا نداری؟!
دلم گرفت،
بلند شدم در اتاق رو قفل کردم
بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :((
"وای مهدیااار"{💔}
چشمهام رو باز کردم،خواب رفته بودم
چقدر گشنم بود!
بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..!
بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته است رو پوشیدم و رفتم بیرون
خالهزبیده،داییقربان،داییصادق و بچههاشون بودن
سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن
رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم
اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت:
-حالا داییجون،چقدر قراره بدن بهت؟!
قلبم تیر کشید{💔}
"مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!"
_دایی!
من مهدیار رو واسه پول نفرستادم
دایی قربان:
-همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور
خاله زبیده:
-اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج میکنی و ...
نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم:
_مامان من خستم،میرم بخوابم
رفتم سمت اتاق،
با همون چادر بالشت رو برداشتم
و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :((
"نه به خاطر خودم؛نه به خاطر مهدیار
"به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون میکنم
"زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم میکنند
"ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن
نویسنده: #هـدیـهیخـدا