الهم عجل لولیک الفرج.:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجم
آقایفرخی:
-میخواستم بگم فردا قراره بریم اُردو جهادی..
-فقط ویژه برادران بود..
-الان تماس گرفتند و گفتند که دوتا خانم هم باشن برای آشپزی؛خواستم بگم میتونید بیاید؟!
یه نگاه به نارنج و فاطمه کردم...
نارنج:
-من که شوهرم تازه اومده نمیتونم بیام..
فاطمه:
-هدیه اگه تو بیای من هم کار خاصی ندارم میام
_ببخشید چند روزه هست آقای فرخی؟!
آقایفرخی پاشد و لباساش رو تکوند و رو به من گفت:
-من الان باید برم،
اگه اجازه بدید شمارتون رو از دفتر بسیج بردارم بهتون اطلاع بدم
_باشه مشکلی نداره..
_پس منتظرم
با یه خدافظی رفت...
با نارنج و فاطمه رفتیم همه گلها رو بین دخترها پخش کردیم و خسته و کوفته رفتیم سمت دَربِ دانشگاه...
به نظرم ایدهی عالی بود پخش گل بین دخترهای غیرمذهبی..
چون دشمن از جمله مسیحعلینژاد تمام تلاشش اینه جامعه رو دو قطبی کنه و دخترای چادری و غیر چادری رو به جون هم بندازه...
ولی نباید اینجوری بشه،
ماها باید تو هر اعتقادی و لباسی بهم احترام بزاریم و باهم خوب باشیم..
تازه ما مذهبیا باید با رفاقت اونا رو جذب کنیم نه با دعوا دفع..
حاجقاسمسلیمانی:
«همان دختر کم حجاب هم دختر من است»
فاطمه و نارنج با شوهرهاشون رفتند
من هم سوار ماشین شدم که برم
ولی صدای آقای راد که فکر کنم اسمش وحید هست اومد:
-ببین پنگوئن!
-امروز رو یادت باشه..
با یادآوری خاطره امروز پوزخندی زدم
و راه افتادم سمت خونه..
از کفشهای دَمِ در فهمیدم
داییصادق اینام خونمون هستن...
رفتم تو و با یه ســـلام همه به سمتم برگشتن..
دخترداییم ترانه با اون لباس جِلفِش گفت:
-وااای دختر..!
این پارچه سیاه رو میندازی گَرمِت نمیشه اُسکل؟!
_اولا پارچه سیاه نه و چادر
_دوما سیاه به شما میرسه میشه رنگ عشق و مُد
ولی به ما که میرسه میشه گَرمه و اُسکلی...!!
ترنم(خواهر ترانه):
-حالا جدی چطوری گرمتون نمیشه؟!
_به همون دلیلی که شما تو سرمای زمستون با شلوار قَدِ نود سردتون نمیشه🙂
بابا:
-هـــــی دخترا..!
هنوز نیومده شروع نکنید..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
*پروانه ای در دام عنکبوت,#قسمتپنجم:*
سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم.
مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟
پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام.
تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم.
دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی...
طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر....
دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟!
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸