➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
[عاشقی بھ سبڪ ما]♥️
{نویسنده°•آیه بانو✨
#قسمت_✨اول
من قبل اینکه تورو بشناسم عاشق شدم✨
عاشق خالق ط ❤️
من قبلا تورو دیده ام ...
............
راوی [زهرابانو]🪴
درحالی که مانتوام را مرتب میکنم به سمت اینه میرم،
مۼنه ام را جلو میکشم وتلق را صاف میکنم✨
کمی صورتمو چپ و راست میکنم و تحسین بار خودم را نگاه میکنم
درحالی لبخند میزنم واز تو اینه به خودم نگاه میکنم
میگویم
_به به زهرا خاااانم چه خوشکلی شما
خودم خنده ام میگیرد😂
با صدای خنده ام محمدرۻا به اتاقم می اید ودر را چنان باز میگند که تا هوا میپرم
به طرفش بر میگردم باخنده وکمی اخم میگویم
_ جناب برادر ،شما یاد نگرفتی بدون احازه وارد اتاق یه دختر با شخصیت نشی😌
_چرا خواهر گرامی ولی خیلی دیرم شده نیایی ولت میکنم میرما
وبه طرف در میرود
چادرمو به همراه کیفم به سرعت بر میدارم و به دنبالش حرکت میکنم
وارد هال میشوم و سلام میکنم
_سلام کجایین گلتون از خواب بیدار شده ها😌
مامان از اشپز خانه جوابم را میدهد
_ چه گلی زهرا چندبار صدات کنم بیدار بشی بزرگ شدی زشته ها الانم برو دیرت شدساعتو دیدی
به سمتش میروم و لبخندی میزنم
_دختر باید خونه باباش مثل ملکه ها باشه مامان جان😌
_برو برو دیرت میشه
_بابا نیست ناراحتیا مامان😂
_زهرااا
_چشم رفتم خداحافظ
محمد رصا بوق میزد ومن به سرعت به سمت ماشینش میروم
_اه زهرا دیوانه شدم از دست تو کاش بابا زود بیاد خودش برسونتت
_راست میگی منم از تو خسته شدم
ماشین حرکت میکند و او همزمان به سمتم برمیگردد وباابروهای بالا پریده میگوید
_خبر داشتی خیلی پروای
_اره قبل از اینکه به دنیا بیام بهم الهام شده بود😌😂
_استۼفرالله
_
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 [عاشقی بھ سبڪ ما]♥️ {نویسنده°•آیه بانو✨ #قسمت_✨اول من قبل اینکه تورو بشناسم عاشق ش
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
[عاشقی بھ سبڪ ما]♥️
{نویسنده°•آیه بانو✨
#قسمت_✨دوم
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
میخندم سرمو به پنجره ماشین میچسبانم
_راستی بابا گی میاد؟!
_مرد خونه ای از من میپرسی؟!
_اول صبحی چته😐
_هیییچی ،ببحشید فکر کنم فردا برسه 😊
_از دانشگاه اومدی بریم بیرون😊
_چیشده خان داداش مون هوس بیرون رفتن کردن🤨
کمی من ومن میکند خبری هست که من نمیدونم
_هی هیچی گفتم خواهر برادری بریم بیرون عیب داره مگه
به صندلی ماشین تکیه میدم ومیگویم
_نه والا ماکه ار خدامونه فقط نمیدونم چه نیم کاسه ای زیر کاسه است
_اولا ۻرب المثل رو خراب نکن اجی دوما هیجی نیست
_سوما،نگه دار رسیدیم
ماشین رو نگه میدارد ومن پیاده میشوم
به طرفش برمیگردم
_یا علی داداش مرسی که رسوندی
_خواهش میکنم عزیزم مراقب خودت باش
تک خنده ای میکنم و میگویم
_مراقب خودم؟!
_زهرااا
شانه ام را بالا میندارم ومیگویم
_میدونم چرا میگی بریم بیرون
_😐بابا پوارو
_اشتباه گرفتم؟!
_نههه😂
_باش فعلا خداحافظ
_بری که بر نگردی
تنها دستی تگون میدم به طرف محوطه دانشگاه میرم
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
#وقت_رمان😍 #عاشقی_به_سبک_ما
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
[عاشقی بھ سبڪ ما]♥️
{نویسنده°•آیه بانو✨
#قسمت_✨سوم
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
به دنبال فاطمه میگردم اصلا امده امروز؟!
گوشیمو از کیف خارج میکنم وبه دنبال شماره ش میگردم
از دیدن اسمش تو گوشی لبخندی میزنم(مشنگ)
تا خواستم دستمو بزارم رو اسمش تا تماس بگیرم دستی روی شانه ام قرار میگیرد
_افتخار میدی چهرتو ببینم زرا خانووووم
فاطمه است!!
به طرفش بر میگردم و بغلش میکنم
_علیک سلام چطوری مشنگه😂
_سلام،خوبم ولی اگر ادب میشدیا بهترم میشدم حتما
درحالی که باهم قدم بر میدارم تا به کلاس بریم لبخند میزنم ومیگویم
_ خوشحالم دوسم داری
_پرو
تک خنده ای گردیم و وارد کلاس شدیم
................................
هوا کمی گرم و تشنه ام شده بود همراه فاطمه روی یکی از سکو ها میشینم
_وای چقد تشنه ام بریم یه چیز خنک بخوریم😫
_اره بابا خسته شدم بس ک درس خوندم
_خانم دکتر و خستگی
میخندد ومیگوید
_ومن برای رسیدن به تو(پزشکی)هرکاری میکنم
من نیز به این حرفش میخندم
ومیگویم
_کلاسا که تموم شد بریم یه چیزم میگیرم برات
_اره،ای جان دستت درد نکنه
_تعارف نکنی یه وقت
_نوچ
میخندیم و از دانشگاه خارج میشویم
یه اب معدنی مییگیرم ومیدم به فاطمه
_حاج خانوم بگیر بخور
_توچی
_اول بزرگترا
_عجب!!
نگاهی به اطرافم می اندازم تقریبا نزدیک مسجدی هستیم که بین راه هست
درحالی که چادرمو جمع میکنم میگویم
_فاطمه،نردیک مسجد هستیم نماز میخونی دیگه
_بلههه
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 [عاشقی بھ سبڪ ما]♥️ {نویسنده°•آیه بانو✨ #قسمت_✨سوم ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 به دنبال فاطمه میگر
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
[عاشقی بھ سبڪ ما]♥️
{نویسنده°•آیه بانو✨
#قسمت_✨چهارم
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
باهم به سمت مسجد حرکت میکنیم
وقتی رسیدیم مسجد وصو گرفتیم وسمت بانوان حرکت کردیم
خداروشکر که زیاد از اذان نگذشته بود برای همین مسجد خلوت نبود
نمازمون رو با ارامش خوندیم همین کع سلام دادم گوشیم زنگ خورد
اخرین بوسه ام روی مهر زدم و بعد فرستادن یک صلوات گوشیمو برداشتم
(تاج سرم)
لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم
_سلاآاام بابا جون خوبین خوشین سلامتین
واین لحن حرف زدن من باعث خنده ی عزیزترین کس زندگیم میشود
درحالی که من نیز میخندم وبه فاطمه نگاه میکنم اوهم لبخند میزند اشاره میکنم که بلند شویم برویم
_چطوری دختر بابا
_شکر خدا کی میایی بابایی جونم
کیفم روی شانه ام مرتب میکنم و دستی روی مۼنعه ام میکشم
_یه هفته دیگه
_یههههه هفته دیگه بابامگه نگفتین فردا
_کاری پیش امد دیگه عزیزدلم
درحالی که کفش هایم را پا میکنم میگویم
_باآش زودی بیایی
_چشم دختر خوبی باشی ها
_بابا مگه من بچم
_ارره ،اگر نبودی رۻا از دستت شاکی نمیشد
_ای ای کلاغا خبر اوردن؟
_بله خب عزیزم فعلا برم مراقب خودت باش عزیزدلم
_چشممم
_بابات بودارع؟!
به طرف فاطمه بر میگردم
_اره،راستی میایی خونه ی ما
_نه اخه کار دارم میرم خونه خودمون
_اهان،پس بریم
.....................
کلید رو از جیبم در میارم و در را باز میکنم
ارام از حیاط بزرگ و پر از گل های رنگی که هنر مامان هست رد میشوم
وارد هال میشوم و سلام میکنم
_سلآام عشق تون اومدد
طبق معمول مامان از اشپز خانه بیرون می اید ولی اماده شده
_سلام عزیزم خوش اومدی ناهار حاۻره بخور
_کجا میری
_بچه ی سارا و سجاد میخوادبه دنیا بیاد دارم میرم بیمارستان سارا بیمارستان هستش
_اه خب به سلامتی میخوای منم بیام
_تو چرا
_دلم میخواد بهش دلداری بدم
_بعد ناهار با رۻا بیا
_باش
_خدانگهدار
_مامان
درحالی که داشت به طرف در میرفت میگوید
_جان
_بابا هفته دیگه میادا
_میدونم عزیزم ان شالله سلامت بر گرده
واز خانه خارج میشود
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 [عاشقی بھ سبڪ ما]♥️ {نویسنده°•آیه بانو✨ #قسمت_✨چهارم ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 باهم به سمت مسجد ح
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
[عاشقی بھ سبڪ ما]♥️
{نویسنده°•آیه بانو✨
#قسمت_✨پنجم
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
به طرف اتاقم میرم و لباس هایم را عوۻ میکنم
پنجره اتاقم رو باز میکنم و به بیرون خیره میشوم
کوچه چرا خلوت است؟!
به اسمون نگاه میکنم وخورشید اون بالا خودنمایی میکند طوری که نورش به شدت به چشمم میخورد
سرمو پایین میارم و میخواهم از پنجره کنار بروم که متوجه میشوم ماشینی وارد گوچه مان میشود و دقیقا خونه ی روبه روی ما پارک کرد
همسایه جدید؟!
استۼفرالله میگویم و پنجره رو میبندم اخ چقدر توفۻولی زهرا
از اتاقم بیرون می ایم خواستم بروم تو پذیرایی که رۻا صدایم میکند
_زرا
دوتا پله ای که رد کردم دوباره پشت سر میگذرم و بر میگردم در اتاقش هست؟!
در چهار چوب اتاقش می ایستم
_جانم اقا داداش
_ مامان رفت
_اره رفت
_خب بیا بشین
میروم وروی تختش میشینم
_امر جناب
_چیزه میگم
_بگو گشنمه میخوام برم غذا بخورم
_باش یه سوال داشتم
_فیریک
_بی نمک
_شوخی کردم
_میگم اگر یکی خب اگر یکی دلش بخواد اومم دلش بخواد گه ک
_که با یکی ازدواج کنه چجوری بره جلو؟
_از کجا فهمیدی؟!
میخندم و هیییع بزرگی میکنم که خنجره اسیب دیدودرحالی که ار رو تخت بلند میشم وبه سمتش میرم میگویم