eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
256 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌 ✍زهرابانو #قسمت_دوم #پارت2 رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری ن
‍ ‍ ‍ 😌 ✍زهرابانو تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟ شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم. همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره. مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت! خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم. بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم. زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟ پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد
°°♥➣♡♥😍 ازاتاقم‌میروم‌بیرون‌مامان،بادیدنم‌اهی‌میکشد _مهنااین‌چه‌وضعی‌که‌درست‌کردی؟!خجالت‌بکش‌مادر،خیابان‌هالباس‌عزاپوشیدن‌همه‌عزدارحسینن‌تو‌بآین‌وضع‌میری‌ومیایی‌ سری‌تکون‌میدهم‌میگویم‌مامان‌جان،به‌من‌چه‌ربطی‌داره‌؟!مگه‌من‌عزادارم؟!مگ‌من‌گفتم؟! مگ‌تقصیرمنه؟!بعدشم‌هنوزیکم‌مونده‌به‌محرم‌نه؟! بعدشم‌من‌نخوام‌مشکی‌بپوشم‌کی‌روبایدبینم؟!خودخدا‌مگه‌نگفته؟! _گفته‌مادر،ولی‌توخواهرمهدی‌‌ولی‌خانی‌هستی‌برادرت‌اینجوری‌تورونمیخواست‌میخواست؟! کفش‌هایم‌رومیپوشم‌ودستی‌تکون‌میدم نه!!مهدی‌اینونمیخواست‌اون‌خداروخیلی‌دوست‌داشت‌همیش‌میفگت‌هراتفاقاقی‌حکمتی‌داره!! ولی‌خدای‌مهدی،مهدی‌رودوست‌نداشت.... اگردوسش‌داشت‌نجاتش‌میداد‌اگردوسش‌داشت‌نمیذاشت‌تنهاباشم دوبارع‌بۼۻ‌گلویم‌رومیگیر‌دبطری‌اب‌روازکیفم‌درمیارم‌وسرمیکشم‌خانومی‌ازکنارم‌میگذرد _هه‌خجالتم‌خوب‌چیزیه‌بخدا‌ بامن‌بود!!میدونم‌دیگه‌عادت‌کردم‌ بی‌اهمیت‌ازکنارش‌رد‌میشم‌وبه‌طرف‌ایستگاه‌اتوبوس‌میرم انگاردیررسیدم،درمیزنم‌میرم‌کلاس‌وکنارسارامیشینم درحال‌نوشتن‌نکات‌مهمی‌بودم‌که‌استادمیگفت‌کاۼذی‌رودفترم‌افتاد