eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
255 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ 😌 ✍زهرابانو مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
°°♥➣♡♥😍 #رمان_درحوالی‌عشق✨ #قسمت_سوم ازاتاقم‌میروم‌بیرون‌مامان،بادیدنم‌اهی‌میکشد _مهنااین‌چه‌وضعی‌ک
°°♥➣♡♥😍 برگشتم‌وپشت‌سرم‌رونگاه‌کردم‌‌یکی‌ازهمکلاسی‌هابه‌اسم‌محسن‌رادداشت‌بالبخندنگاهم‌میکرد برگشتم‌وکاغذروبازکردم‌ازچیزی‌که‌نوشته‌بود‌پوزخندی‌زدم ''امروزخوشکل‌ترشدی‌هاچراهمش‌شماره‌م‌که‌بهت‌میدم‌پاره‌میکنی؟!من‌واقعا‌دوستت‌دارم) کاغذرومچاله‌کردم‌وانداختم‌توجیب‌مانتوم بعدکلاس‌همراه‌‌همراه‌ساراربه‌طرف‌سلف‌رفتیم ‌دلم‌نمیخواست‌چیزی‌بخورم‌ولی‌به‌اصرارسارا ی‌چای‌گرفتم‌رفتیم‌نشستیم‌ سارایه‌لقمه‌ازساندویج‌بزرگش‌‌خوردوبادهان‌پرگفت _ چی‌نوشته‌بود؟! نگاهم‌رابهش‌دوختم‌وازقیافش‌خندم‌گرفت باصدای‌بلندخندیدم‌وبعدی‌لبخندزدم‌وگفتم _سارا،دارم‌فکرمیکنم‌نیماچجوری‌عاشق‌این‌قیافت‌شده‌اخه‌بیشعوریکی‌نیست‌بهت‌بگه‌تویه‌جایی‌که‌پرادم‌نشستن‌ادم‌باش‌‌ سارالباشوغنچه‌کردوگفت _‌مگه‌چمه؟به‌این‌خوشکلی درحالی‌که‌میخندیم‌اینه‌ام‌روبه‌طرفش‌گرفتم‌ _عزیزم‌بچه‌نیستی‌مثل‌ادم‌خوراکی‌توبخوردخترممم _این‌منم؟! _نه‌البته‌شک‌ندارم‌ی‌میمون‌جلوم‌نشسته _مردشورمعرفتتوببرن‌ایشالله خندیدم‌ولبخندی‌زدم‌نگاه‌سنگین‌یکی‌روحس‌میکردم‌ولی‌نمخواستم‌ببینم‌کی!! _خب‌بگوچی‌نوشته‌بود سری‌تکون‌دادم‌وکاغذروبهش‌دادم هرلحظه‌چشماش‌درشت‌ترمیشد _اووووو‌ خندیدم‌وی‌قطره‌ازچای‌خوردم‌که‌دوباره‌گفت _اووووووو _مررررگ‌چته؟! _قضیه‌عشق‌وعاشقی؟! _نووووچ ••••🦋💕🕊 https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ‌•••••🦋💕🕊