#چادرانه
#حجابفاطمی
#چادر یعنی:↯
↫ نه فقط یک#پارچه_مشکے...
بلکه چـادر یعنے: ↯
↫تمرین #صبورے... ✅
↫تمرین #وقــار ...✅
↫تمرین #حجـاب...✅
#حجاب یعنی↯
↫نه فقط پوشاندن سر
↫بلکه #گوش موقع شنیدن،
↫#چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی:↯
↫تمرین #دقت
↫دقت به #حرفها و #کارهایت
↫چون نمایندۀ یک #اعتقادے✌
چادر یعنے:↯
↫ تمرین #کریم بودن
↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند
↫وقتے میرنجے و درکنارش #میبخشے✔
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو :
#سرمایه_محبت_زهـرا_ست_حـجابم
و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وچهار
کسی به در اتاقش میزد.
در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت:
_اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده.
پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود.
به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد.
روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت،
ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده.
فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت:
_منم تا یه جایی برسون.
-چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟
-مغازه آقای معتمد.
آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود.
فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد.
زهره خانوم گفت:
_اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه.
-مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه.
-درسته،حق با شماست.
فاطمه یاد افشین افتاد.
با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد.
چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه.
وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت.
-سلام حاج آقا
-سلام،بفرمایید
-وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-الان نه.
-بعد از ظهر مؤسسه هستید؟
-بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه.
-بسیار خب،خدانگهدار.
-خداحافظ.
عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟
-نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟
حاج آقا نگران بود.
-شما چرا نگرانشون هستید؟!
-چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد.
-درمورد روزی حلال؟
حاج آقا تعجب کرد.
-درسته،شما از کجا میدونید؟!
-من دیشب اتفاقی دیدمشون.
جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت:
_آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم #چشم و #دل پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن.
-آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست.
-یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟
حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
❣️🌱
⚠️چی بگم.... 😔
#چادر مۍ پوشد امّا☝️
سرخۍ ݪباݩشـ از دور هویداست❗️
#چادر مۍ پوشد امّا☝️
سیاهہ #آرایش چشمانشـ👁
#چشم #ݩامحرم را خیره مۍ ڪݩد!🤦🏻♀
#چادر مۍ پوشد امّا☝️
بوۍ #عطر دݪ انگیزش مشام هر نامحرمۍ را مۍ ݩوازد!😒😞
#چادر مۍ پوشد امّا☝️
رنگہاۍ #جیغ اݪبسہ هایش👚👗 تحسیݩ مردهاۍ #هرزه_چشم را بر مۍ اݩگیزد!👀
و توجیہ مۍ ڪݩدڪہ می خواهم همه بدانَݩد ڪہ چادرۍ ها هم، #شیک، #زیبا، #خوشبو و #مرتب اݩد.!😐💔
آهاۍ چادرۍ نما
(پوشیدݩ چادر آداب دارد)🙂👌
#تلنگرانه
#چادرانه
#التماس_تفکر