پندانه
حکایت های بهلول
بهلول می گذشت. صدای ابوحنیفه را شنيد. گفت: امام صادق علیه السلام می گوید: شیطان در آتش جهنم می سوزد. ولی شيطان از آتش خلق شده است پس آتش آتش را نمی سوزاند. بعد خدا وجود دارد ولی ديده نمی شود. آنچه که دیده نشود چگونه وجود دارد. بعد همه اعمال از بندگان است. مگر خدا خالق همه چیز نیست پس اعمال ما از خداست. بهلول گوله گل خشکی را برداشت و از آن فاصله پیشانی ابوحنیفه را که روی منبر بود نشانه گرفت. گل به سر ابوحنیفه خورد. ابوحنیفه از روی منبر بهلول را در کوچه ديد. از درد فرياد زد و شروع کرد به دویدن و شاگردان او به دنبالش. بهلول یا سرعت فرار کرد. بهلول را گرفتند. ابوحنیفه گفت: تو را نزد هارون الرشید می برم تا برادر دیوانه خود را جمع کند. او را نزد هارون الرشید بردند. هارون گفت: چرا زدی؟ بهلول گفت: کار بدی نکردم. هارون گفت: چطور کار بدی نکردی؟ بهلول گفت: به سه علت. اول درد ديده نمی شود اگر درد هست باید آن را به من نشان دهد تا من باور کنم دوم انسان از خاک است و من خاک بر سرش زدم چگونه خاک او را اذیت کرد سوم همه اعمال را خدا خلق کرده است پس این خاک را خدا بر سر او زده است. هارون بلند بلند خندید. ابوحنیفه ناراحت با شاگردانش بيرون رفت.
#حکایت
#بهلول
#عاقل_دیوانه_نما
#هارون_الرشید
#ابوحنیفه
#علی_مولا عضو شوید
https://eitaa.com/Ali_mollla