eitaa logo
مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
504 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
↵چہ‌رویــٰاۍ ِ‌قشــنگیہ‌براۍ‌نوڪر‌ببینہ‌‌مـولـٰا‌ش‌ظـُهـور‌ڪرده‍ …!↳ کپی؟باصلوات،فورواردڪن‌فیض‌ببریـم °•خادم‌المهدی•°: @Farro_elalhossein °•تبادلاتمون•° : @Mirzae_313 ••حــرفـاتـوݧ••🌿📮 https://6w9.ir/Harf_8710498 حرفے‌بود‌در‌خدمتم🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 ... (۷۹) احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم ! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...! بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند ! هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم . مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم ! جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ... بدون شام به اتاقم رفتم احساس حماقت بهم دست داده بود . تقصیر خودم بود اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم . ولی چرا اینجوری شده بود ... زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر ! - باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ... یه روز میگه میخوام کمکت کنم یه روز میگه دیگه روم حساب نکن ! یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن ! آخه چرا اینجوری میکنه ... دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود ! تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم یه بار آهنگ گوش میدادم ، یه بار سیگار ، یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ، دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم ! من دنبال آرامش میگشتم اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست ! من دنبال آرامش میگشتم اما پیداش نمیکردم ! من دنبال آرامش میگشتم و "اون" ، توی آرامش غرق بود ! پس هرچی بود ، همونجا بود ! پیش اون ! باید میفهمیدم چی به چیه ! باید پیداش میکردم ! با فکری که به سرم زد لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت . صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون . نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم اما مهم نبود . برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ، همین کار شاید بهترین کار بود ! ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم . نمیدونستم چقدر باید صبرکنم و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت ! چاره ای نداشتم ، سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم . چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم ! نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه ! از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم ! اگر شک میکرد خیلی بد میشد ! بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !! با دستم زدم رو پیشونیم ! فکرکردم حتماً لو رفتم ... اما اون اصلاً حواسش به من نبود ! داشت با گوشیش صحبت میکرد بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست ! نمیدونستم چرا نرفته خونه ! منتظر چیه ؟ منتظر کیه ؟ بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن !! بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد !! با تعجب نگاهش کردم ! دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش ! از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه . از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم !! به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش . ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۰) صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم . یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم . اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد ! برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو و دنبالش راه افتادم ! واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم ! بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه همشون از ماشین پیاده شدن، به جز اون ، بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود ! از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن به همه دست دادن و رفتن تو !! بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !! با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم ! یعنی اون کارگر ساختمون بود !!!!؟؟؟ یعنی چی !؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون ... انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم ! و حالا ... اما سعی کردم به خودم امید بدم ! بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه ! من باید میفهمیدم اون با این وضعش این آرامش رو از کجا میاره ! باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه ! تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن ! به وقتش دعوا میکنه ، فقط زمینو نگاه میکنه ، خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه ، و کارگر یه ساختمونه !! هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام ، ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم ! تا عصر همونجا کشیک میدادم . کم کم داشت پیداشون میشد . یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت . سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون . همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم ، تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم ، اگر پیداش نشد بعد برم خونه . قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید. روشن کردم و رفتم دنبالش . خیابونا آشنا بودن برام !! ماشین رو که نگه داشت ، فهمیدم اینجا کجاست ! پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود ! صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن ! بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم ! بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن ! شاید اینا هم مثل اون ، خدا رو دیده بودن !! این دفعه اومدنش طول کشید ! چندنفر از مسجد اومدن بیرون معلوم بود که تموم شده ! اما از اون خبری نبود ! ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم. خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون ! دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه ! صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد ! تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن !! نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم ! یکی از مردها گفت " حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ " صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که به نظرم اون جوون تره بود، گفت " شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! " باز خندید و صدای خودش اومد "چه پیچوندنی داداش؟ تو که میدونی...." اون یکی پرید وسط حرفش "آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه ! شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی !" باز صداش اومد "آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من ! مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم ؟؟ من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم ! بعدم امام زمان ، فداشون بشم جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن ! ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه ! اگرم پولی برای من گذاشتید کنار بدین به نیازمندای محل! والسلام! دیگه چه حرفی می مونه؟؟" اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد "هیچی حاجی جون! دمت گرم! چی بگم!" باهم خداحافظی کردن و رفتن داشتم فکر میکردم که یعنی چی ! مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن !!؟ دنبالش رفتم وقتی دیدم داره میره سمت خونه ، منم از همونجا برگشتم سمت خونمون ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۱) فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار ! صبح زود از خونه دراومدم ، شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم . صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون . ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم . احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون !! این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! آه از نهادم بلند شد ...! دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم ! دلم داشت ضعف میرفت ... کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم . دم دمای ظهر دوباره پیداش شد . یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید . دنبالش رفتم بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران ! کوبیدم رو فرمون و نالیدم: وای...کارم دراومد ! حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن ! خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن ! ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم . رفتم جلو اما یدفعه ایستادم هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود ! یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت ! میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !! بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم حوصلم داشت سرمیرفت ! کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون دوباره افتادم دنبالش نمیدونستم کجا میره ، اما معلوم بود خونه نمیره ! افتادیم تو اتوبان تهران-قم ! یعنی میخواست بره قم؟؟ دو دل شدم که دنبالش برم یا نه ! من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش! مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! کلافه غر زدم - آخه اینجا چراااا... حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !! بهشت زهرا خیلی شلوغ بود از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت ... ترسیدم دنبالش برم منو ببینه دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم . اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر و دستشو کشید روش ... بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود "یا اباالفضل العباس (ع)" همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست. بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش. تمام حواسم به حرکاتش بود ! بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ، صورتش خیس اشک بود !! سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد ! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم ! هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه ! اصلاً بهش نمیومد !! اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...! اون که مشکلی نداشت ! گیج شده بودم ! نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود ! خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه ! یه لحظه فکر کردم نکنه ... بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه ! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر ! یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !! یه عکس آشنا روش بود ... و یه اسم آشنا !! "شهید صادق صبوری" ماتم برد ! پدرش بود ...!! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۲) وقتی برای تلف کردن نداشتم . ممکن بود جایی بره که گمش کنم ! سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود پس پدرش شهید شده بود...! مادرش کجا بود ؟ چرا اونجوری گریه میکرد ؟! دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟! هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !! یک ساعت بعد ، در حالی که یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود و من هنوز دنبالش بودم ، جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت ! و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه . از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش ، کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم . شنبه همه اتفاقات ، مثل روز پنجشنبه بود . یکشنبه هم همینطور ، با این فرق که بعد از کار نرفت خونه ! رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود ... با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه !! دوشنبه هم همه چیز عادی بود حوصلم داشت سر میرفت ... سه شنبه بعد از مسجد رفت یه جای جدید ! یه خونه بود . چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو ! خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم ! بعد از چندروز تقریباً همه چی اومد دستم . هرروز صبح میرفت حوزه ، بعد سر ساختمون ، بعد مسجد و بعد خونه . بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه . و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم ! تنها جایی که نمیدونستم دقیقاً چه خبره ، اون خونه بود ! دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره اما هر زنی که میرفت داخل ، چادر سرش بود!! باید میرفتم ! با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه !! نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار ... اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود ! من باید آروم میشدم چون اون آروم بود ! ولی اگر منو میدید ...؟! اصلاً اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم !؟ سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم ! یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم ! از ماشین پیاده شدم و رفتم تو ! یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف ! بوی خوبی میومد ! یکم این پا و اون پا کردم نمیدونستم دارم چیکارمیکنم !! کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم. استرس گرفته بودم ! صدای حرف زدن میومد ! یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل ! یه اتاق هفتاد ، هشتاد متری بود ! چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم ! بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن ، سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین ! با پاهایی که جلوم جفت شدن ، ترسیدم ! سرم رو بلند کردم ! دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن ! - بفرمایید عزیزم . چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم ! - ممنونم . پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد معمولا چایی رو بدون قند میخوردم اما دلم نیومد دستش رو رد کنم . فضای آرومی بود ، هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود !! سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن ! و از این فکر از تو داغ میشدم !! ساعتمو نگاه کردم ، نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه. از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت بعد چند دقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن ! و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید. چند دقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن ! چشمامو با تأسف بستم "حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر !" میخواستم پاشم برم ، اما ... " مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟ بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم . بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا بعدشم میرم! " با این فکر ، خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد ! "پس گفتیم اگر این رو قبول کنی ، دیگه الکی جزع فزع نمیکنی !! دیگه ناامید نمیشی ، افسرده نمیشی ، اصلاً مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟ جمع کن خودتو !! این لوس بازیا چیه؟! آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!" گوشم تیز شد !! یعنی چی؟؟ چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟! اه ... چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!! "تو اگر شاد نبودی ، اگر سرحال نبودی ، اگر لذت نمیبردی از دینداریت ، لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !!" با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم !! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۳) دوباره به اسپیکر نگاه کردم خلقت؟ هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم ...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت ! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی ! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت ، خودتو خلق نکردی ! پس کسی تو رو خلق کرده ! تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد ؟! به من بگو چرا ؟؟" تو دلم گفتم چرا !؟ خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! بگو دیگه !! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو ! اما تو رو خلق کردم برای خودم !!! خودش !!! تورو برای خودش خلق کرده !! بفهم اینو ! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! من که گفتم اینا برای چیه ! بیا برو ... تو کار مهم تری داری ! تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ، کمتر میفهمیدم ! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم ! هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !! نیم ساعت رو گذشته بود ، دلم نمیخواست برم ... اما حسابی دیرم شده بود ! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۴) وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !! اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم تمام طول راه با خودم درگیر بودم ! "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده؟ بعدم چه هدفی؟ کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین ! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده ! اینا چی دارن میگن !! اه ... دارم دیوونه میشم ! یعنی چی !" بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم ، گیج تر میشدم ! اعصابم داشت خورد میشد ! "خاک تو سرت ترنم ! فکرتو دادی دست دو تا آخوند ؟؟! خر شدی ؟؟ اینا خودشونم نمیدونن چی میگن فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن !! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟ میخوای دوتا آخوند مشکلتو حل کنن !!؟ بابا هیچ هدفی برای انسان نیست ! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره ؟؟! تا خونه فکر کردم و غر زدم ! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم ! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. از ترس جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم ! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها برگشت و خیره نگاهم کرد : - فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی ، من میدونم با تو !! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره !! اخم ترسناکی رو صورتش بود ! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق ! رفتم آشپزخونه ، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم. اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود ! "اینهمه گند زدی ، بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه !" اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چند قاشق قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم ...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم . سرم درد میکرد خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که: "من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه، که حالا فهمیدم ! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم !" هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم ! فردا امتحان سختی داشتم اما اصلا فکرم یک جا نمیموند !! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش ! انگار عادت کرده بودم به این کار ! نگاهم به کتاب بود، اما چشمام کلمات رو نمیدید ! نصف یکی از صفحه ها خالی بود خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم ! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود !! هیچی ازش نمیفهمیدم ! کلافه شده بودم ! هوا داشت تاریک میشد ... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم ، اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم ! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون ! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود ! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ! این ساعت باید سر ساختمون میشد پس فایده نداشت برم محلشون . با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر ، دو سه بار ، سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم ! حتی کوچه ها رو نگاه کردم ! اما ماشینش نبود !! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!" با این فکر ، رفتم سمت خونش چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود !! نمیدونستم کجا رفته ! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش !! سرخیابونشون پارک کردم. هرجا رفته بود ، بالاخره باید پیداش میشد ! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد اما باز هم خبری ازش نبود ! شاید رفته بود مسافرت ! با ناامیدی برگشتم خونه . اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد ! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین !! هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود !! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۵) مثل مرغ سرکنده شده بودم ! هیچ جا نبود ! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...! امتحاناتم تموم شده بودن با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ... خاموش بود !!! چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه ! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... اون رفته بود ....!! اما کجا؟؟ نمیدونستم... احساس میکردم یه کوه پشتمه ...! خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم ! - سلام ترنم خانووووم! چه عجب! یاد ما کردی! - ببخشید مرجان ... خودت که میدونی امتحان داشتم ! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ! کلی حرف برای زدن داشت ... منم داشتم اما نمیتونستم بگم ! دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم !! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم ! پای تعریفاش از مهمونی ها ... از رفیق جدیدش ... از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد ! - ترنم!! خوبی؟ - آره خوبم ... چطور مگه؟ - آخه قیافت یجوریه !! واقعا خوب به نظر نمیای ! - بیخیال مرجان! مشروب داری؟ - اوهوم. بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته ! بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب ! نه ! این اونی نبود که من دنبالشم ! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب !! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! - عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم ! بغلش کردم ! - مرسی گلم ، ببخشید ! نمیتونم بمونم ! یه کاری دارم ، باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم ! با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین . سرم رو گذاشتم رو فرمون . نمیتونستم دست رو دست بذارم . من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم ! کجا میتونستم پیداش کنم !؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه !!!! با عجله شروع به گشتن کردم ! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم ! بعد ده دقیقه ، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم !!! جلد طوسی رنگش ، خاکی شده بود . یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم . نیاز به تمرکز داشتم ! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه . دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم . هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود ! فقط همون نوشته های عجیب و غریب ...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم ! غیب شده بود ! جوری نبود که انگار از اول نبوده !!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم ! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه . نفهمیدم کی خوابم برده بود !! سر میزشام ، بابا از نمره هام پرسید . احساس حالت تهوع بهم دست داد . سعی کردم مسلط باشم - هنوز تو سایت نذاشتن . - هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده . یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه . میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی ! - ممنون ، ولی فعلاً نمیخوام کار کنم ! - چرا؟؟ - خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم. کلاس و مسافرت و ... - باشه ، هرطور مایلی. ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره ! سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم ! ساعت یک رو گذشته بود اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن ، مانع خوابم میشدن ! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید !! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم ! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم ، پراکنده بود !! نمیدونستم چرا ، اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ، میترسیدم ! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن ! اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم ! با دودلی به دفترچه نگاه کردم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۶) همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم ! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود ! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ، دوباره برگشتم اولش ! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد !" ترجمه نداشت ! گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ... " بلد۴ : ما انسان را در رنج آفریدیم ؛ کبد بر وزن فرس ، به معنی سختی است . مراد از آن در آیه مشقت و سختی است یعنی : حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم ؛ زندگی او پر از مشقت و رنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد . اگر در مشقت نمیبود ، برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد ، ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد ! * یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه * قاموس قرآن - جلد۶ - ص۷۲ " با دهن باز نگاهش کردم ! دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم آخرین جمله ی عربی ، بازم ترجمه نداشت . دوباره سرچ کردم ! " انشقاق۶ : ای انسان ! توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد ! پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه...» پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید . قاموس قرآن - جلد۶ - ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه " پس دنبال مقصر نگرد ! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره ! پس فرار از رنج ، رنج رو بیشتر میکنه ! این واقعیت رو بپذیر ! نپذیری ، افسرده میشی !! نپذیری لذت نمیبری ... " انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد ! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت ! همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت! همه گریه هام ، همه مشکلاتم ، همه و همه ... من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم اما تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی ! " سرم رو گذاشتم رو میز . دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم !! اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم ! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود ! ولی چرا ؟! برای چی ؟! جوابم تو همون صفحه بود " این یکی از واقعیت های دنیاست ! این رنج ها تو رو رشد میده ، بزرگت میکنه ! اینکه تو رنج داری ، دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی !!! خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه ! ازشون فرار نکن ، اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا ... خدا دوست نداره تو اذیت بشی ، اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟! " بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم ! آخه این حرف ها یعنی چی ؟! اینا از کجا اومده !؟ چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟ بلند شدم و رفتم تو تراس این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود ! آسمون رو نگاه کردم هنوز خدایی نمیدیدم ! به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم : " این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد !؟ نمیدونم یعنی چی ! قسمت اول حرفاش درسته ، همون حرفی که خودم تا چند وقت پیش میزدم ، همه مردم بدبختن !! اما چجوری این بدبختیا پله میشن !؟ برای رسیدن به چی ؟ به کی ؟ من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ، پدر و مادرم هستن. اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو ! نمیدونم چی تو اون دفترچه هست ! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا ! اما من با اون قسمت ها کاری ندارم ! من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون ... سجاد ... این دفترچه رو بهم داد خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی ! من با خدا کاری ندارم . من فقط دنبال آرامشم ! همین ..." انگار ماه هم به من خیره شده بود! لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۷) کم کم هوا داشت روشن میشد ! اما هنوز داشتم میخوندم . اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم برنامه ریزی هایی که به هم میخورد و خلاصه تلخی دنیا ... این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم ! همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد ! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان ! قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی ؛ فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته !! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد ! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد !! نفسمو دادم بیرون می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم حداقل یه مدت امتحانی ! خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم : قبول!! نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند خواب کم کم داشت میومد سراغم . دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون . از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده ! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد . بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم . سه شنبه بود دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم. فضای دلنشینی داشت ... البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۸) این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم ! " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ، بیشتر ضربه میخوری ! " این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !! " تو انسانی ! چرا انسان آفریده شدی؟! " چقدر اینجای حرفش آشنا بود !! کجا شنیده بودم ...!؟؟ یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...! به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ... " خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟! چرا تو رو آفریده ؟ میگه تو رو خلق کردم برای خودم ...!! " سرم رو تکون دادم هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم ! بقیه‌اش رو خوندم " تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد ! اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگه‌ست !! انسان نیست ! " یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ حیوون رو میگفت ؟ داشت بهم برمیخورد !! دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم ! " اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟ مگه من خودم عقل ندارم؟؟ چرا ! ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود ! " خب... راست میگه ... اما نمیفهمم منظورش رو یعنی چی ؟ پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! " دوباره یاد اون جلسه افتادم !! " اگر لذت نمیبردی از زندگیت ، از دینداریت ، خودت رو مؤمن معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !! " واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود ! ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم ! چرا همه چی یه‌جوری بود !!؟ یه پازل تو ذهنم درست شده بود خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم : رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !! نمیدونستم یعنی چی!! حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!! ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم ! دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !! بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم و به ارایش خیلی کم راضی شدم ! دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم اون که نبود ! دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !! آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم ! ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم ! قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ! مغزم نیاز به آرامش داشت ... هنوز هم نگاه‌ها روم سنگینی میکردن، سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم . این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم ! منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم ! یه دخترکوچولو برام قند آورد داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام ! سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم ! - خوش اومدین ! همون دختر چایی به ‌دست کنارم نشسته بود ! با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم ! - ممنونم ! هم سن‌های خودم بود ! روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود ! - احتمال میدادم بازم بیای خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم ! - اره خب حرفاش جالبه! با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۹) " جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ، وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !! « هدف خلقت! » یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی ! اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ، همه تلاش‌هات کشکه !! تو آفریده شدی که لذت ببری ! ببینید ! حس پرستیدن خیلی حس خاصیه ! خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...! تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی ! بزن بغل ، برگرد از اول جاده !! واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو ! این قبول کردنه ، اول جادست ! قبول کنی دیگه شاکی نمیشی ! کفر نمیگی ! قاطی نمیکنی یهو ! قبول کنی ، عاشق میشی ... آروم میشی ...! تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! " حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، اما من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟ " البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! رنج نکشی یادت میره هدفت رو ! رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! " وای ! باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم ! دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه ! چه هدفی؟؟ چه لذتی؟؟ کدوم خدا؟؟ هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود ! " خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! " دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی "خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه ! آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا ببین هرچی میخوایم بریم جلو ، برمیگردیم سر پله ی اولمون ! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! " ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود ! به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم. - عزیزم؟ -زهرا هستم گلم. جانم؟ - خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما . - عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت. تقریباً به موقع رسیدم . مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید . اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !! با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد . طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم ! سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ، دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد . فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !! " رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! " ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ، صداش کردم . - شب بخیر بابا ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۹۰) با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد ! - شب بخیر !! این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم ! به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون ارزش داشتم وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !! و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم ! نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم ! اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده ، سراغ بعدی نرم ! نمره هام اومد ! هرچند خیلی بد نبود ، اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد . و دقیقاً همینطور بود ! بعد از جنگی که توی خونه به پا شد، پول توجیبی ماهیانم ، نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد !! بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ! اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم ! با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم میخواست با یکی صحبت کنم ! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم . - الهی بمیرم برات ... فکرشو نکن. بیخیال! - مرجان ، هرچی که دلش میخواست بهم گفت ! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد ! خوردم کرد مرجان ... خوردم کرد ... - عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم ! من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه ! خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن ، خانواده توهم یه‌جور !! - خب مدل دنیا اینجوریه دیگه ! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره . البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری !! - چی؟؟!! - هیچی! هیچی! میگم یعنی ... نمیدونم ، بیخیال! - من که بهت گفتم ! زندگی همینه ، مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه ! - نه مرجان! نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه ! اونجوری فقط اذیت میشی ، همین ! ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی ، آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن ! - چی داری میگی ترنم؟! نمیفهمم !! - ببین تا یه جایی از حرفات درسته ، همه تو زندگیشون مشکل دارن ، اما نباید از واقعیت فرار کرد ! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی !! - خب که چی بشه؟؟!! - چی چی بشه!؟ - به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی !! - ها؟ خب... یعنی چی؟ خب آرامش خوبه دیگه ! - ترنم تو باز خل شدی!!! - نه ... خب ... - اصلاً اگه اینجوریه ، چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ، خوب بشی دیگه!!! - خب خواستم درد‌ و دل کنم ! - تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم !! به هرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی ، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️