eitaa logo
مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
305 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
↵چہ‌رویــٰاۍ ِ‌قشــنگیہ‌براۍ‌نوڪر‌ببینہ‌‌مـولـٰا‌ش‌ظـُهـور‌ڪرده‍ …!↳ کپی؟باصلوات،فورواردڪن‌فیض‌ببریـم °•خادم‌المهدی•°: @Khadim_313m °•تبادلاتمون•° : @Al_maShtI ••حــرفـاتـوݧ••🌿📮 https://6w9.ir/Harf_8710498 حرفے‌بود‌در‌خدمتم🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 ... (۷۴) هر دوتامون با چشمای گردشده بدرقه‌ش کردیم بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم ! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم ! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد ! اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته !! از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم ! با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش ! سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید !! یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده ، دیوونه شده باشه !! - چیشده؟؟ - ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین ! خندم گرفت ! - من ... من ... واقعا معذرت میخوام ! همش براتون دردسر درست میکنم ! دوباره اخماش رفت تو هم - حقّش بود تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه ! - آخه شما بخاطر من ... - هرکس دیگه ای هم جای شما بود ، همین کارو میکردم !! یه جوری شدم ! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین ! ادامه داد - مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده ؟ - هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن !!! با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد ! - مگه طلبه ها ... یا به قول شما آخوندا ... چشونه؟؟ - هیچی! ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین !! - بله ؟ و دوباره خندید ! - یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ - راستش ... ببخشیدا ولی ... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید ؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ - اولا راجع به سوال اولتون طلبه و غیر طلبه نداره ! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم سر وقتش جدی سر وقتش مهربون ! بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم !! و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره ، سریعاً بهش رسیدگی میکنم ! و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد - دقیقا فکر میکنم کل افکارتون ! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید !! وای تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی کرده بودمم لو دادم ! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم !! - عه دستتون درد نکنه ، شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟ دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم، اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین !! انگار زحمت جمع کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما ! میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین - ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط ... فقط ....!! احساس کردم زل زده بهم ، ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه !!! نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم !! ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه !! - من ... من ... پرید وسط حرفم - ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام ! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین . واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله ...! متأسفم که آرامشتون بهم خورد ! با دهن باز نگاهش میکردم واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود ! شرمنده سرمو انداختم پایین - ممنون که به روم نمیارید باورکنید من فضول نیستم فقط واقعاً ... چجوری بگم! شما خیلی عجیب غریبی برام !! - من؟؟ چرا؟ بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن -‌ نمیدونم ! یه جوری هست همچی ! بعدم ماشینت ، خونت ، پر از آرامشه ! - مواظب باشید دستتون نبره ! بذارید خودم جمعش کنم ! - نه خودم دوست دارم جمع کنم !! - باشه. پس من میرم ، شما راحت باشید. با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه ! - نه نه ! نرو ! میدونم بخاطر من داری ، یعنی دارید میرید بیرون ! اما نیاز نیست من دارم میرم ، دیرم میشه ! - مطمئنید ؟ نمیخواید بیشتر بمونید ؟ - نه ! انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلاً ! فقط یه سوال ! اون جمله ها ... اون دفترچه ... واقعا چرا اینارو مینویسی ؟ چرا وقتتو براشون میذاری ؟ حیف تو ... یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد ! - کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده ؟ - نمیدونم ... همونا که راجع به خدا بود ! کدوم خدا ؟ تو خدایی میبینی؟؟ ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
دوشنبه هستو دلم هوای بقیع دارد . .((:
آرزو نیست ! رجز نیست! من آخر روزے وسط صحن حسن سینه زنے خواهم ڪرد🚶🏿‍♂
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[📽✨] 🔴 توهین بہ چادر😡؟ پخش ڪنید لطفا تا جایۍڪه امڪان داره نشر بدین استوری ڪنید بفرستید براۍ دیگران باید بہ گوش مسئولے، مدیرے، ڪسے برسه. تا ڪي باید سکوت ڪرد آخه؟ 💔😔 ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
رفقا لطف میڪنید نفری سه تا الهی به رقیه برای یڪ نفر از دوستانم بگید به شدت حالشون بده.. خدا خیرتون بده((:
『 بسْم‌اللّٰھ‌ِالذی‌خَلقَ‌المھدۍ'؏':)! 』
خیلۍوقتمون رونمیگیره رفقا..🌷 ╔♡❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌♡╗ @Amir_Hossein13 ╚♡❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌♡╝
•ا﷽ا• 🍃 +تلاوت‌قرآن‌همراه‌باترجمه 🌱📖 +صفحه ‹ 59 › [سوره آل عمران، آیات 71 تا 77🌸] ♥︎|@Amir_Hossein13|♥️
<🌸🦋> • • تنہایۍ‌را‌با‌گُمنام‌هارا بیشتر‌از‌شلوغـۍ‌مَشہور‌ها‌ دوست‌دارم...🌿؛ ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـــــادره دیگہ...🙂💔 طاقت نداره دلش پر می زنه واسه شنیدن صدای همون جوونےڪه همه زندگیش بود😭 ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگرڪسی‌در‌‌جنگ‌شھیدشود‌یڪ‌بار‌شھید‌شده!! اما‌اگر‌ڪسی‌با‌هواۍ‌‌نفس خودش‌بجنگد‌هرروز‌ شھیدمۍشود..((:
مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
(:♥️
ماراڪسےنخواست‌توهم‌گَـرنخواستے درگوشمان‌بگوڪه‌بمیریم‌گوشـه‌ای!:)
•غلام‌هـرچـه‌کـه‌باشـد‌به‌کار‌می‌اید• •نظرشدیم‌که‌مجنون‌شاه‌بی‌کفنیم• •جـهان‌همیشه‌فقیر‌است‌در‌برابر‌ما• •برای‌اینـکه‌گــدایان‌خــانه‌حسنیم• ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
آخرین بازدید 1دقیقه پیش در اینستا آخرین بازدید 5دقیقه پیش در تلگرام آخرین بازدید 10دقیقه پیش در واتساپ آخرین بازدید از قرآن رمضان سال پیش!'💔 ... ؟! :/ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
مےدونےچراامامـ‌زمان‌ظهور‌نمےڪنه؟ یڪ‌ ڪلام چون‌من‌وتوجامعہ‌امام‌زمانے نساختیم! امـام‌زمـان(عج)درجامعہ‌ای‌که‌حرمٺ نداره‌نباید‌بیاد!🚶🏿‍♂ هیـچ‌‌ڪارۍنمیخواد بڪنے... فقـط‌خودتودرست‌ڪن . ²ڪلمہ...‌گناه‌نکن!!!
🔹 ... (۷۵) لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. - آره من میبینمش ! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم - فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! - جدی میگم نمیبینید؟؟ - نه من فقط بدبختی میبینم خدا نمیبینم ! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم ! - خب ... کار درستی میکنید ! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم - یعنی چی ؟ منو مسخره کردی؟؟ - نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش ! منم گفتم کار درستی میکنید . خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!! نمیفهمیدم چی داره میگه ! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن . با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم - یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟ بعد وضو ، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت - بله ، گفتم که ! میبینمش ... شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت . احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه ! منم با همون حالت ادامه دادم - عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟ بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ... بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود ! - من نمیتونم نشونش بدم باید خودتون ببینیدش ! - این چه مزخرفاتیه که میگی اخه ! اه... بس کن ! خدایی وجود نداره ! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت و با لبخند نگاهش کرد . اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد ! - اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه ! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم ! - حتما خدا؟!! لبخند زد - بله ! - وای ... چرا شما اینجوریی !؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون ... من دارم گیج میشم ! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ... اونوقت الان میگی ... یعنی چی ؟؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش - شما خودتونم نمیفهمید چی میگید ! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه ! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست ! هیچی ...! صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید . بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون . کوچه خلوت بود سوار ماشین شدم و راه افتادم . خبری ازش نشد فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !! خیابونا شلوغ بود پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین ! از دیدن خودم وحشت کردم !! زیر چشمم سیاه شده بود و شبیه هیولاها شده بودم !! وای ... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود ! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !! واییییی ... ترنم ! واقعا گند زدی ! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه . باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود ! اولین کاری که کردم صورتمو شستم بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم . ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۷۶) گوشی رو از کیفم برداشتم و نشستم رو تخت هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم . همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود ! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ، احساس شرمندگی کردم تازه فهمیدم چیکار کرده بودم ! اون همه دردسر براش درست کردم آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ! خجالت زده به اسمش نگاه کردم ! "اون" !! چهرش جلوی چشمم نقش بست ! نمیدونم چرا با اینکه ازش بدم میومد ولی ازش بدم نمیومد !!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی ! بیشتر برام شبیه معما بود ! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تأیید رو بزنم ! سجاد ، یه جوری بود ! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم ! دوباره پاک کردم و نوشتم "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود !! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار . اما ... عذاب وجدان داشتم ! باهاش بد حرف زده بودم ! با خودم گفتم اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که ! اینجوری بهش یاد دادن . اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... دوباره گوشی رو برداشتم ! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود ! یه جوری بود ! چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم ... نمیفهمیدم ! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟ اون جمله های تو دفترچه ... همه چی برام نامفهوم بود ! کلاً این موجود عجیب بود ! ساعت داشت ده میشد ! هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید ! فقط یه چیز نوشتم " ببخشید ! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !! ده دقیقه ای گذشت . لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد ! نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم. ایرادی نداره." خورد تو ذوقم ! همش همین؟؟ بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی ! باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم ! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم ! "دوست نداشتم اینجوری بشه متأسفم ... ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار ! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید . همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره ! مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟ متاسفم اما ... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم ! وقت دارید ؟" وای ... میخواست منو ببینه ! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم ! "بله ، چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار ، میدون آزادی شبتون بخیر" تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! - وا ! به همین زودی خداحافظی کرد ! اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد ! این بار با بی حالی نوشتم "شب بخیر !" ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۷۷) صبح با آلارم گوشی از جا پریدم ! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه !! یکم به مغزم فشار آوردم برنامه امروزم ... تا ساعت دو دانشگاه ، و ساعت چهار یه قرار مهم ! نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...! از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ... انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم ! سریع یه دوش گرفتم بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم ! دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره ! بیخیال به حراست دانشگاه ، مشغول به آرایش شدم . و خلاصه محشر شدم ! 👌 تو آینه نگاه کردم همه چی عالی بود بجز ... زخم یادگاری عرشیا ! دستمو گذاشتم روش ... هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام ! هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم اما ... کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون . طبق معمول ، خوردم به ترافیک ! تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود ! صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ... آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود ! ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم ! جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم ارایشمو کم کردم . سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم ! هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت ! حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم . به هرچی فکر میکردم جز درس ! خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !! سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم با دستی که روی برگه گذاشته شد ، تکونی خوردم و سرم رو بالا گرفتم ! استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !! - به به ! میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !! ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید !! آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد ! کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد! - به به ! چه نکته برداری دقیقی !! مفید و مختصر ! " اون !!! " با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم ! خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !! صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم. از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون ! دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا ! با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ... بلند بلند خودمو دعوا میکردم ! "خاک تو سرت ! همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی ! دیگه هیچ آبرویی برات نموند ! چت شده تو؟؟ احمقققق ! نکنه عاشق شدی؟ چی؟ کی؟ من؟ اونم عاشق یه آخوند؟ نه امکان نداره ! پس چته؟؟ من ... من فقط ... نمیدونم ! نمیدونم چمه ! ولی اون یه جوریه ! یه جوریه پسر خوبیه ! نمیدونم ... نمیفهمم چرا همش تو فکرشم ! از بس احمقی ... تو آدم نمیشی ! هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته ! اصلاً به تو چه ! ول کن بسه ..." شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ... نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !! یک ساعت مونده بود ! یک ساعت تا اومدنش ... ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۷۸) شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم درآوردم . حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت ! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده ! تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم . بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند ! دل تو دلم نبود ... ولی خبری ازش نشد ! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم ! قلبم دیوانه وار میکوبید ! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم ! اون هم پیاده شد و اومد سمتم ! مثل همیشه نبود ! اخماش تو هم بود !! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود ، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود !! - سلام خوبید؟ دستتون چی شده؟؟ دستشو برد پشتش !! - سلام ممنونم. خداروشکر چیزی نیست ! - آخه ... خب ... چه خوب ! منم خوبم ! زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد ! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه ! - خب کجا بریم ؟ - جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید ! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم ! متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم - این ... چیکارش کنم؟؟ - جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید ! ابروهام رفت توهم ! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ! سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد - راستش ... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست ! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره ! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم ! قلبم داشت یه جوری میشد ... - نمیفهمم ...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ - ... بله و یه خواهش هم داشتم. لطفاً ... چطور بگم ... لطفا دیگه رو من حساب نکنید ! نمیفهمیدم چی میگه ! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم ! اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم !! - میشه واضح تر بگید ؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. - بهتره که ... دیگه باهم در تماس نباشیم .... من میخواستم بهتون کمک کنم اما فکرمیکنم ... ببینید ! هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست ! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم ! ببخشید ... خداحافظ ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت !!! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم ! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد !! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل ! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره !!! شوکه شده بودم ! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
تصدقت حضرت اربابم..(:💔