هدایت شده از "بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃
#عجیب_ترین_خاطره_گورکن
از یک گورکنی پرسیدند:
تو که تا حالا با کلی قبر و مرده و جنازه سروکار داشتی عجیب ترین چیزی که دیدی و عجیب ترین اتفاقی که افتاده چی بود؟!
الان شما هم در ذهن خودتون حدس هایی میزنید
ولی کاملا و صددرصد در اشتباهید
گورکن جوابی داده که همه در حیرتند
گفت:
شاید نزدیک پنجاه سال است گور میکنم
پنجاه سال است مرده ها را غسل میدهم
پنجاه سال است با دست خودم مرده های زیادی را کفن کردم
پنجاه سال است با همین بیلم جنازه های زیادی را زیر خاک دفن کردم
ولی عجیب ترین چیزی که دیدم...
خودم هستم
پنجاه سال است هنوز
#باور_نکرده_ام_من_هم_خواهم_مرد...
پ.ن:
بسیار سر قبر رفتیم...
بسیار رخت عزا پوشیدیم...
بسیار فاتحه فرستادیم...
بسیار گفته ایم خدا بیامرزد...
ولی هنوز باور نداریم که خواهیم مرد...
باور نداریم که ما هم حساب پس خواهیم داد...
این را از وضع حجابمان، وضع معاملاتمان، از وضع دروغهایمان و از وضع خودمان فهمیدم...
اگر باور به مردن داشتیم جور دیگری زندگی می کردیم
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
★ #امشب ای ماه کجایی
❣که دلمـ💔 غمگین است
★دیده بگشا
❣که مـرا #آمدنت تسکین است
★تو که هم صحبت
❣تنهایی #شبهای منی
★پس کجا ماندهای امشب 🌙
❣که #سحر نزدیکست
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@Ammar_noghtezan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی❤️
قرار بود:
صبح جمعه خبر ظهور آقا برسد
نه خبر شهادتت سردار....
╔═∞══❀♥️❀══∞═╗
..
..
[گُفت که:
بسیجے هاےِ
خمینے و خامنهاے را
براےِ حلِّ سخت ترین
مشڪلات عالم آفریده اند . . .♥️]
..
..
🌱• #آقامصطفے_چمران
✌️🏻• #بچہهاے_آسیدعلے
┄┄✵اللهم احفظ قائدناالخامنه ای✵┄
Sadegh-Ahangaran-Sar-Manzele-Eshgh.mp3
2.64M
ای به فدایت جان وتن من رهبرم
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم تنهای تنها
من همون تنهاترینم
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
حال دلتون امام رضایی❤️
*روزی روزگاری مکتب (۱۹)*
خوش تیپ بود و رزمی کار .
هم کلاس بودیم و هم محله ای و توفیق شد ، هم رزم هم بشویم .
در مدت زمان کوتاهی ، مورد علاقه ی همه ی نیروهای دسته قرار گرفته بود. آمادگی های قبل از عملیات ، دشوار و سنگین بودند و در شرایط سخت ، وابستگی عاطفی انسان ها به هم بیشتر می شود.
هر چه به عملیات نزدیک تر می شدیم ، ساکت تر می شد و بیشتر اوقات در فکر بود. برای خودش در زمان استراحت مشغولیتی ایجاد کرده بود تا معاشرت هایش را به حداقل برساند.
*قلوه سنگ های اردوگاه کرخه ، مونس او شده بودند . با یک قلوه سنگ تخت و یک کاسه آب ، می نشست کنار تخته سنگ مسطح بزرگی در نزدیکی چادر دسته . با خیس کردن مرتب سنگ ها و سایش آن ها روی هم و با حوصله ی فراوان ، مهرهای سنگی زیبایی در اندازه و رنگ و شکل های متفاوت درست می کرد که یکی از آن ها هم به من رسید .*
قصد داشت برای هر یک از بچه های دسته ، یکی درست کند ، ولی فرصت کافی در اختیار نداشتیم .
این مهرها در شرایط جنگی برای خواندن نماز ، بسیار کارآمد بود . نه می شکست ، نه گل می شد و نه سیاه . پیشانی را هم خنک می کرد .
عصر یکی از همان روزهای تکرار نشدنی ، چنان مشغول کار و غرق در افکارش بود که حضورم را در کنارش احساس نکرد .
آرام نزدیکش نشستم و گفتم : چه خبر محمد رضا ؟
سرش را به آرامی بلند کرد و بی آنکه مرا نگاه کند ، بی مقدمه گفت : راستی علی ، بهشت چه جور جایی است ؟ *دیشب خوابش را دیدم .*
بدون آنکه منتظر جوابی شود ، به کارش ادامه داد . دلم لرزید و متحیر از این که در چه عوالمی سیر می کند و کجاهاست ، همانجا فهمیدم که روزهای آخر دیدارمان است .
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
*روزی روزگاری مکتب (۱۹)* خوش تیپ بود و رزمی کار . هم کلاس بودیم و هم محله ای و توفیق شد ، هم رزم ه
*روزی روزگاری مکتب (۱۹)*
خوش تیپ بود و رزمی کار .
هم کلاس بودیم و هم محله ای و توفیق شد ، هم رزم هم بشویم .
در مدت زمان کوتاهی ، مورد علاقه ی همه ی نیروهای دسته قرار گرفته بود. آمادگی های قبل از عملیات ، دشوار و سنگین بودند و در شرایط سخت ، وابستگی عاطفی انسان ها به هم بیشتر می شود.
هر چه به عملیات نزدیک تر می شدیم ، ساکت تر می شد و بیشتر اوقات در فکر بود. برای خودش در زمان استراحت مشغولیتی ایجاد کرده بود تا معاشرت هایش را به حداقل برساند.
*قلوه سنگ های اردوگاه کرخه ، مونس او شده بودند . با یک قلوه سنگ تخت و یک کاسه آب ، می نشست کنار تخته سنگ مسطح بزرگی در نزدیکی چادر دسته . با خیس کردن مرتب سنگ ها و سایش آن ها روی هم و با حوصله ی فراوان ، مهرهای سنگی زیبایی در اندازه و رنگ و شکل های متفاوت درست می کرد که یکی از آن ها هم به من رسید .*
قصد داشت برای هر یک از بچه های دسته ، یکی درست کند ، ولی فرصت کافی در اختیار نداشتیم .
این مهرها در شرایط جنگی برای خواندن نماز ، بسیار کارآمد بود . نه می شکست ، نه گل می شد و نه سیاه . پیشانی را هم خنک می کرد .
عصر یکی از همان روزهای تکرار نشدنی ، چنان مشغول کار و غرق در افکارش بود که حضورم را در کنارش احساس نکرد .
آرام نزدیکش نشستم و گفتم : چه خبر محمد رضا ؟
سرش را به آرامی بلند کرد و بی آنکه مرا نگاه کند ، بی مقدمه گفت : راستی علی ، بهشت چه جور جایی است ؟ *دیشب خوابش را دیدم .*
بدون آنکه منتظر جوابی شود ، به کارش ادامه داد . دلم لرزید و متحیر از این که در چه عوالمی سیر می کند و کجاهاست ، همانجا فهمیدم که روزهای آخر دیدارمان است .
سرش را بالا آوردم ، بغضم را فرو خوردم و پیشانی اش را بوسیدم و با لبخند زیبایش از او جدا شدم .
..... شب عملیات جلوی سنگر کمین دشمن ، رسید بالای سرم . پوتین را از پای مجروحم در آورد و پایم را بست . گفت : خوبی ؟ گفتم : آره .
ولی خوب نبودم چون می دانستم دیگر نمی بینمش .
پیشانی ام را بوسید و با لبخند از من جدا شد . چند متر آن طرف تر وارد کانال پشت سنگر کمین شد و ...
*شهید محمد رضا قاسمی* در شلمچه راه آسمان را پیمود و به رؤیایش پیوست .
خنکای مهر و بوسه ی او بر پیشانی ام ، هنوز داغ جگرسوز فراقش را التیام نبخشیده است.
راوی و نگارنده:
*برادر علیرضا ایمانی پور دوره دوم*
توضیحات عکس:
سلام ، اردوگاه کارون ، لشکر ۲۷ ، گردان حبیب ، ساعاتی قبل از تکمیلی کربلا ی ۵
ایستاده از راست سعید آل آقا ، حقیر و شهید عزیز محمد رضا قاسمی
نشسته برادرحسن ترابی
ما سه نفر مجروح شدیم و محمد رضا شهید .
@Ammar_noghtezan