🌹 #خاطرات_شهدا🌷
💠خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی
از سردار شهید حاج احمد کاظمی🌷
🔰هیچ #جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت🚫 كه او #یاد باكری و خرازی و همت و این شهدا🌷 را نكند.
🔰هیچ نمازی📿 ندیدم، كه احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نكند😭 وپیوسته این ذكر:⇜«یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان #احمد بود و بعد گریه می كرد.
🔰از دست دادن احمد همه را ناراحت كرد😔 اما آن چیزی كه بچه های جبهه با احمد #دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود كه، احمد #تداعی رفتارهای جنگ بود✊ تداعی خلوص، صفا، پاكی، صداقت بود.
🔰وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد #خرازی می انداخت💭 به یاد #همت🌷 می انداخت حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از #حیای جنگ می انداخت.
#شهید_احمد_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
💥💥💥💥💥 به مناسبت امروز
خاطراتی از #شهید_مصطفی_نمازی_فرد
#رفاقت_بهشتی برای شما عزیزان قرار می گیرد
با ما همراه باشید 👇👇👇👇👇
@ammar_noghtezan
🔴پیش بینی شهید باقری از نقشه آمریکایی ها بعد از جنـگ تحـمیـلی
🔹آمریکا همانطور که از منافقین و بنی صدر به نتیجه نرسید، از این جنگ هم به نتیجه نخواهد رسید اما بعد از جنگ دو کار علیه ما انجام خواهد داد: اول اینکه ایران را محاصره اقتصادی خواهد کرد و دوم اینکه اعراب را بجای اسرائیل روبروی ما قرار خواهد داد.
📝شهید حسن باقری | دستنوشته های سال ۶۰
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
💥💥💥💥💥 به مناسبت امروز خاطراتی از #شهید_مصطفی_نمازی_فرد #رفاقت_بهشتی برای شما عزیزان قرار می گیرد
عباداتت و مناجات شما مقبول درگاه حق
شهید«مصطفی نمازی فر» از جمله دلاوران گردان «حبیب بن مظاهر» جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود. مصطفی پاسدار بود. دوران دبیرستان را با عضویت در سپاه و در دبیرستان سپاه گذرانید و پس از اتمام آن، به عضویت سپاه درآمد. بعد از مدتی آموزش و مشغول شدن در سپاه، به طور داوطلبانه عازم جبهه شد. او از قضا به گردان حبیب معرفی شد. به همراه یکی دیگر از دوستانش وقتی به گردان آمد با او مواجه شدم. از سوابقش، آموزش، خانواده و دیگر مسایل سوال کردم و در نهایت از علت حضورش در جبهه. در صورتی که به راحتی می توانست در تهران و در ستادها بماند و ضمن ارتقاء ظاهری، از لحاظ شرعی نیز خود را توجیه کند که اگر ستادها و پشت جبهه نباشد رزمنده ها نمی توانند بجنگند. ولی با اصرار به جبهه آمده بود.
او را فردی مخلص، با انگیزه و پرانرژی تشخیص دادم. با این حال فردی آرام با طمانینه، با وقار و کم حرف یافتم. بعد از کربلای ۵ بود، اکثر نیروها زخمی و شهید شده بودند و گردان پیک نداشت. او را برای این سمت مناسب دیدم. چون هم فردی خوش برخورد، مودب و باوقار بود و هم دارای روابط عمومی قوی. از طرفی دارای صبر و استقامت و کم حرف. تمام خصوصیات یک پیک را داشت.
با او در میان گذاشتم، مسئولیت و موقعیت پیک را برای او تشریح کردم. به او گفتم پیک وقتی که همه ی گردان زیر آتش، به سنگری پناه می برد باید بلند شود و در زیر حجم آتش و دشمن پیغام ببرد و بیاورد. اگر بترسد و اگر ترس بر او غلبه کند و یا اینکه امین نباشد، نه تنها باعث لطمه به خودش می شود بلکه چه بسا در ریختن خون سایر رزمندگان دخیل می شود.
اگر چنین جسارتی را در خود سراغ داری «بسم الله». برق شعف را در چشمانش دیدم. انگار او منتظر همین جملات و همین کارها بود. با خوشحالی و فراغ بال قبول کرد، کم کم وارد کار شد. بعد از مدتی او را قوی تر از آنچه فکر می کردم یافتم. علاوه بر کلمات قبلی، دارای خطی خوش، نگارشی قوی و توانی فوق العاده بود. در برخورد با مسئولین گردان و نیروها بسیار خوش رو و امین بود. بالاخره به تنهایی خودش کلی از مشکلات را حل می کرد. وقتی وارد عملیات شدیم او را دلاوری بی بدیل یافتم. ترس در وجودش معنا نداشت و مرگ از دستش فرار می کرد.
در سخت ترین صحنه ها کم نمی آورد و چون شیری غران در خطوط نبرد تردد می کرد. پیغام می برد و می آورد. همسان او هم شهید «سیدحمید شاعرساز» بود. او هم سیدی والامقام و دلاور بود. هر دو نفر آنها مسئولیت پیک گردان را برعهده داشتند. این دو به هم خیلی علاقه مند بودند. هیچگاه از هم جدا نمی شدند. سعی می کردند کارها را از دوش فرماندهان دور کنند. در جبهه ها «شهردار» شدن مرسوم بود. به ترتیب، اعضای یک سنگر و یا یک چادر نوبت داشتند که کارهای عمومی مثل نظافت، شستن ظروف غذا، گرفتن جیره، غذا و... را انجام دهند. فرماندهان هم از این قانون مستثنی نبودند. آن روزی که نوبت یکی از ما فرماندهان می شد یا اندک غفلتی مواجه می شدیم با انجام کارها توسط مصطفی و سید حمید. این دو اهل تهجد بودن. مصطفی همیشه زیارت عاشورا به همراه داشت و در خلوت به آن می پرداخت. خلاصه از عمر خود به خوبی استفاده می کرد.
در کنکور سال ۶۶ شرکت کرده بود و در رشته ای مناسب و بالاقبول شده بود. سپاه هم با ادامه تحصیل او موافقت کرده بود، با من مطرح کرد. چون برای شناسایی های قبل از عملیات ها بدون اینکه کسی متوجه شود در محل عملیات بعدی حضور پیدا می کردم. لذا معمولابا یک نفر می رفتیم که خستگی راه و رانندگی امکان پذیر باشد. در بسیاری از این شناسایی ها مصطفی با من بود چون او فرد امینی بود و به همین علت در این راه زیاد با هم صحبت می کردیم. موضوع درس را در بین راه اندیمشک به اهواز مطرح کرد. در عین اینکه آزاد کردن وی مشکل بود، پذیرفتیم و گفتم: برو درست را بخوان و مابین ترم ها و تابستان به جبهه بیا.
قرار شد فکر کند و تصمیم بگیرد. پس از مدتی گفت: نمی روم چون امکان درس خواندن همیشه هست ولی امکان حضور در جبهه همیشه نیست. در مرخصی ها که معمولابا هم به تهران می آمدیم با خانواده شان هم آشنا شدیم. پدرش (که اینک در جوار رحمت الهی ماوا گزیده است و خدای او را غریق رحمت واسعه خود بنماید) و مادر بزرگوارش اهل کاشان هستند. از خانواده ای مذهبی و سطح پائین. منزلشان خیابان شهید رجایی لب خط راه آهن بود. یعنی یکی از محله های پائین تهران. ولی خانواده ای با صفای باطن، مومن و معتقد به اسلام، انقلاب، امام و خون شهدا بوده و هستند. همین طور برادران و خواهرانش. هر دفعه که از مرخصی می آمد از کاشان برایمان سوغات می آورد.
آخرین سفر را با هم از تهران برگشتیم. یعنی به دنبال او رفتم منزلشان. خداحافظی او از خانواده اش را از یاد نمی برم. مشخص بود دیگر بر نمی گردد. خیلی خوشحال بود. با هم برگشتیم و در بین راه به قم منزل حاج مهدی تائب و دوستان طلبه رفتیم. مرتب شوخی می کرد و خوشحال بود. بچه ها به او می گفتن
د: این دفعه نور بالامی زنی (یعنی شهید می شوی)، می خندید.
وقتی به دوکوهه رسیدیم موضوع گسترش سازان لشکر پیش آمد و قرار شد گردان حبیب که گردانی پر کادر و قوی بود تبدیل به دو گردان شود و تشکیل یک تیپ را بدهد. بنده هم به عنوان فرمانده تیپ انتخاب شدم. قرار شد چند نفری با بنده به تیپ بیایند. من مصطفی را انتخاب کردم. سید حمید را هم می خواستم با خود بیاورم ولی گردان حبیب بدون پیک می شد. به هر صورت مصطفی با من به تیپ آمد. فراغ بین او و سید حمید خیلی برایش سخت بود. وارد عملیات شدیم. عملیات بیت المقدس ۷ در شلمچه. یعنی برای باز پس گیری شملچه از عراقی ها می جنگیدیم. عملیات سختی بود. ولی با موفقیت آنرا انجام دادیم. ولی به یکباره عراقی ها موفق شدند ما را دور بزنند و محاصره کنند. روز سختی بود. روز گرمی بود دمای هوا به نزدیک ۶۰ درجه بالای صفر می رسید. آب نبود و یخ هم بطور کلی یافت نمی شد. به یکباره پانک عراق شروع شد. مصطفی آن روز در آن هوای گرم چندین مرتبه فاصله بین خطوط را با موتور و در گرمای شدید طی کرده بود. در عین اینکه از لحاظ جسمی همچون سایرین در وضعیت مناسبی نبود ولی از لحاظ روحیه فوق العاده بود.
وقتی خود را در محاصره دیدیم چون کل ارتباط بی سیم هم با سایر گردانها بواسطه اقدام دشمن قطع شده بود، لذا مصطفی را توجیه کردم تا سریعا خود را به سه گردان درگیر یعنی گردان حبیب به فرماندهی حاج «سید سجاد هاشمیان»، گردان ابوذر به فرماندهی حاج «علی صادقی» و گردان جعفر طیار به فرماندهی برادر «سیروس صابری» برساند و راه عقب آمدن را به آنها بگوید و تذکرات و هماهنگی های لازم را بنماید.
به او گفتم: مصطفی باید هر طور که هست خود را سالم به گردان ها برسانی، چون آنها از تصمیم به عقب نشینی و مسیر امن اطلاع ندارند و اگر نتوانی پیام را برسانی همه ی آنها شهید و اسیر می شوند. او را با با نگاه بدرقه کردم مثل تیری که از کمان رها شود رفت و بعد از آن خودم مجروح شدم و دیگر اطلاع پیدا نکردم.
بعد از مدتی از وضعیت مصطفی و سیدحمید مطلع شدم. مصطفی پیغام را رسانیده بود و وظیفه خود را با انجام رسانیده بود. در همین اثنا مطلع شده بود سید حمید شهید شده است. بچه ها می گفتند با شنیده این خبر انگار بالهایش شکسته. در خود فرو رفته بود. و بالاخره در راه بازگشت مصطفی هم به شهادت می رسد. ولی شهادت او را کسی نمی بیند. پیکر مطهر هر دو شهید یعنی مصطفی و سید حمید هم در منطقه باقی ماند. سالها بعد و در جریان تفحص، ابتدا پیکر مصطفی برگشت و بعد هم پیکر سید حمید. واینک ما در فراغ این دو شهید بزرگوار و سایر شهدا در ماتمیم. این بود سرنوشت مصطفای من. خداوند این دو شهید را شفیع روز محشر ما قرار دهد و ما را از شفاعت و دعای خیر سایر شهدا محروم نفرماید.
بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت
برگ گل سرخ را باد به کجا می برد؟
* راوی: حسن محقق
امشب شب زیارتی اباعبداللّه الحسین (علیه السلام ) است
ان شاءاللّه که شهدا من جمله #شهید_مصطفی_نمازی_فرد پیش ارباب ما رو هم یاد کنن باذکر صلواتی بر محمد و آل محمد
اللّهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@ammar_noghtezan