آنانساف..!
من درحال دیدنِ ارمغان تاریکی برای بار پونصدهزارم.
و کشتن خودم به خاطر سارا و مجید.
نه آمدی که بمانی، نه رفتی از یادم
تو آرزوی منی؛ آرزوی بر بادم
من از خدا گلهمند ام فقط چرا نشنید؟
نه خواهشم نه دعایم نه بغض و فریادم
ندیدم این همه سال از تو شورِ شیرینم
به رغمِ تلخی خُلقت هنوز فرهادم
چرا به سیبِ فریبت دل از جهان نَکَنم؟
که ارث بردهام این شیوه را من از آدم
خوشم که عشقِ تو رسوای شهر کرده مرا
غمت مباد اگر از چشم خلق افتادم
رسیده بی تو به من هر غمی، خیالی نیست
همین که بیخبر از حال زارمی، شادم
من از دو چشم سیاهت، که بگذریم و نشد
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادم
- سیدتقی سیدی.