حس فرار ، فرار از واقعیت ، فرار از زندگی کنونی ، فرار از خود ، فرار از همه چی..!
جنابِ ابتهاجِ عزیز، در گذشته یک رفیقی داشتن به اسم کیوان که ایشون کشته میشن... بعد از مرگ کیوان، سنگ قبر ایشون رو تخریب میکنن، استاد ابتهاج هم نشونی گذاشته بودن برای پیدا کردن قبر این بنده خدا... تا اینکه کل این قبرستان رو تخریب میکنن و درخت میکارند...
هوشنگ ابتهاج هم در این باره یک شعری میگن.. که عجیب غمگینه:
ساحتِ گورِ تو سروستان شد...
ای عزیزِ دل من،
تو کدامین سَروی؟
آنانساف..!
نمیتونی با من زندگی کنی، چون تحمل اینکه یه نفر اولِ صبح با صدای بلند آهنگ راک گوش بده نداری...
نمیتونی با من زندگی کنی،
چون تحمل اینکه یه نفر دائم جلوت قهوه بخوره و بهت تعارف نکنه نداری...
کتاب "دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" رو تازه شروع کردم و بهتون پیشنهادش میدم، خیلی مطلوب و جدابه، و گیرایی بالایی داره
اگه کسی دور و ورم نبود و تنها بودم، اوضاع قابل تحمل تر بود...
مشکل اینه که کلی آدم اطرافم هستن و من؟ به معنای واقعی کلمه تنهام...