آغوش خود را بازکن، محکم مرا دربر بگیر
حَیَّعَلیٰخَیرِالعَمل، یعنی همین آغوشها
#فردین_اروانه
@Anarestun
آغوشِ تو برای زمستان من بس است
من زیرِ بار هیچ بهاری نمی روم...
#فرامرز_عرب_عامری
@Anarestun
هدایت شده از ✮ًٍٜ۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜ͜͡✮آرامش✮ًٍٜ۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜ͜͡✮
ببخشید اگ تورو بیشتر
از خودت من دوست داشتم:)
ببخشید اگه یه آدم
میخاست بگذره با تو روزش تا شب:)
ناگفتههایم شعر شد امّا بگو تا کی...
نامت میان بیتهایم نقطهچین باشد؟
#رویا_باقری
@Anarestun
نبض شعرم کُند شد وقتی در آن نامت نبود!
گر نباشی شعر من، تا انتها غم می شود...
#پروانه_حسینی
@Anarestun
داستان برمیگرده به چند سال پيش. بابا بزرگ زنده بود اما عاليجناب آلزايمر چنان چيره شده بود كه تقريبا حرف نمیزد، كسی را هم نمیشناخت.
ما رفته بوديم خونهی بابا بزرگ. من كنار بابا بزرگ روی مبل نشسته بودم و داشتم تلويزيون میديدم. بابا بزرگ انگار نه انگار كه من كنارش بودم، تا اين كه خواهر كوچيكه اومد پيشم و گفت: تو كتاب تاريخمون نوشته چرا حكومت پهلوی ساقط شده است؟ بهش گفتم بنويس بیكفايتی شاه، مزدوری بيگانگان و نارضايتی مردم. خواهر كوچيكه نوشت و كودكانه رفت.
داشتم شبكهها رو بالا پايين میكردم كه بابا بزرگ گفت: نه... نشنيده گرفتم. چند سالی میشد صدای بابا بزرگ رو نشنيده بودم. گفتم لابد خيالاتی شدم، تا اينكه گفت: نه اينجوری نبود... برگشتم. چشاش همون آبیِ كمرنگ مهربون بود.
گفت: اينجوری نبود... به خاطر مامان بزرگت انقلاب شد. از همين ميدون شهدا، كنار خونمون. من مامان بزرگتو خيلی میخواستم.. خيلی، اما يه پيرمرد پولدار، از اينا كه وصل بود به دربار، شده بود پاپی و سمج، منم هيچ كاری از دستم بر نمیاومد. میخواست مامان بزرگتو ببره امريكا با خودش.
شبی كه قرار بود فرداش بياد خواستگاری مامان بزرگت، رفتم حرم.
گفتم خدايا نذار همه زندگيم بره. دقيقا فرداش مشهد شلوغ شد، ريختن مردم.
داشت انقلاب میشد كه اون يارو پيرمرده فرار كرد رفت؛ مامان بزرگت موند واسه من.
#ارسالی
@Anarestun
من دیگر این چشمهای لعنتی را نمیخواهم!
هربار در آینه، به جای تو، خودم را نشان میدهند!
بیا معامله ای بکُنیم...چشمهایَم را میدهم به تو؛
خواستی دورِشان بیَنداز...ولی در عوض، چشمهایَت را گاهی به من قرض بده...
نگاههای سرِ صُبحَت در آینه را بدجور خریدارم!
#طاهره_اباذریهریس
@Anarestun