اَنارستــــــون
ساعت كه از دوازدهِ شب مى گذرد آدمها عقلشان را از دٓست مى دهند آنها حتّى، خُصوصى ترين حرف هاىِ دلشان
[دلِ من،لطف بفرما سَرِ جایت بنشین]
هزار سال درین آرزو توانم بـود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود...
#هوشنگ_ابتهاج
@Anarestun
کم نگفته باشم،
همه ی مردها
یک بار در زندگی
زنانه گریسته اند...
زنانه اشک هاشان را پاک کرده
و
زنانه به مرد درون آینه
دل سوزاندند...
#رسول_ادهمی
@Anarestun
اَنارستــــــون
کم نگفته باشم، همه ی مردها یک بار در زندگی زنانه گریسته اند... زنانه اشک هاشان را پاک کرده و زنانه
صبح بود...
ظهر شد...
و حالا شب.
شنیدن غم از دست دادن دختر عزیزترین دوستم بسیار تلخ بود برام
برای آرامش قلب پدرش(که در دنیا همتایی نداره) دعا کنید
صلواتی هم جهت شادی روح فاطمه خانم نثار کنید.
ای دلبر من ای قد و بالات سه نقطه
ای چهره ی تو در همه حالات سه نقطه
@Anarestun
اَنارستــــــون
ای دلبر من ای قد و بالات سه نقطه ای چهره ی تو در همه حالات سه نقطه @Anarestun
لب بووق دهن بووق تمامسر و تن بووق
اصلا چه بگویم که سراپات سه نقطه...
@Anarestun
یک روز
خودم را مهمان می کنم
به فنجانی چای
که قندِ پهلویش
تو باشی...
@Anarestun
هر جایی که سقف داشت و بویِ غذا از آن به مشام می رسید که اسمش خانه نیست...
خانه یِ آدمی
درست در میانِ
بازوانِ دلبری است که بویِ عطرِ تنش
به یاد ماندنی ترین رایحه ی دنیاست...
@Anarestun
تمام دلخوشی اش بود،
همدم روزها و شب هایش...
یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد ،دیگر صدایش در نمی آمد. او رادیو را دوست داشت ،دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند پس هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند ،هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد.
هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد...
دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد...
تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد...دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست.
نا امید رادیو را برداشت و به خانه رفت.مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود: "گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی ،هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست... یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود، تا خاطرات خوبش خراب نشود... گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست... می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس ..."
#حسین_حائریان
@Anarestun