eitaa logo
طب واندیشه_ناب🇮🇷
6.6هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
111 فایل
ارتباط با ادمین کانال مشاوره فقه واحکام شرعی ومحقق دینی و مشاور سالم زیستی اسلامی 👇 @FAHIM103 لطفا در پاسخ گرفتن صبور باشید سپاسگزاریم بزنیدروی لینک👇 https://eitaa.com/joinchat/3260416003Cd4ab7b1a25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین حسين جهانبخش از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راهاندازي كردند. نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟! گفتند: از نيمه شــب تا حاال خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديدهباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود! ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديدهباني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما ميآمدند! پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد! آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند. يكــي از بچه ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: عراقي مزدور براي لحظه اي همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد. روبــروي جــوان ايســتاد و يكييكي اســلحهها را از روي دوشــش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟! جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه. او دشمن بوده، اما ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟! جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرتخواهي كرد. اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت! دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از خــودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. شهرك المهدي چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي سادهاي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد. ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. جماعت بلند شد م پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! @mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین از پيامبر ســؤال شــد: کداميــک از مؤمنين ايماني کاملتــر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند سردار محمد کوثري فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صالح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعدگفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانوادههاي مستحق و آبرودار بودند. از جبهه برميگشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟ ســراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند. من اصلا نميدانم چه كنم! در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم ســوار بر موتور به ســمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقهاي صحبت كرديم. وقتي ميخواســت برود اشــاره کرد: حقوق گرفتي؟! گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دســت کرد توي جيب و يک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خيلي برکت داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايــش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رســاند. مثل هميشــه حلال مشکلات شده بود. @mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین شهيد_اندرزگو مدت كوتاهي از شــروع جنگ گذشــت. فرماندهي سپاه در غرب كشور جلســه اي برقرارنمود. قرار شــد نيروهاي داوطلب و بچه هاي سپاه در مناطق مختلف تقسيم شوند. لذا گروهي از بچه ها از ســرپل ذهاب به سومار، گروهي به سمت مهران و صالحآباد و گروهي به سمت بستان رفتند. طبق جلســه، حســين الله کرم كه از فرماندهان مناطق عملياتي بود به عنوان فرمانده سپاه گيلان غرب و نفتشهر انتخاب شد. او بــه همــراه چند گروهان از گردانهاي هشــتم و نهم ســپاه راهي منطقه گیلان غرب شد. ابراهيم كه از دوران زورخانه رفاقت ديرينه اي با حاج حسين داشت به همراه او راهي گيلان غرب شد و به عنوان معاونت عمليات سپاه منصوب شدگيلان غرب شــهري در ميان كوهستانهاي مختلف است. در 50كيلومتري و خــط مــرزي و در70 كيلومتري جنوب ســرپل ذهاب. عراق تا نزديكي اين شهر و بيشتر ارتفاعات آن راتصرف كرده بود. در اولين روزهاي جنگ نيروهاي لشــکر چهارم عــراق وارد گيلان غرب شــدند اما با مقاومت غيور مردان وشــيرزنان اين شــهر مجبور به فرار شدند. در جريان آن حمله يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي را به هلاکت رساند!! بعد از آن عدهاي از مردم شــهر از آنجا رفتند. بقيه مردم روزها را به شــهر ميآمدند وشبها به سياه چادرها در جاده اسلام آباد ميرفتند. تيپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه بان سيران دراطراف گيلان غرب مستقر شده بود. مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيلان غرب گذشت. در اين مدت كار بچه ها فقط پدافند در مقابل حملههاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از نيروها ديده نميشد. جلســه اي برقرار شــد. نيروها پيشــنهاد كردند همانطور كه دكتر چمران جنگهــاي نامنظــم را در جنوب و اصغر وصالي جنگهــاي چريكي را در سرپل ذهاب انجام ميدهند. يك گروه چريكي نيز در گيلان غرب راه اندازي شود. كار راه اندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت عمليات گروه را به ابراهيم و جواد افراســيابي واگذار شد. به پيشــنهاد بچه ها قرار شد نام دكتر بهشتي را براي گروه انتخاب كنند. امــا در بازديدي كه شــخص آيت الله بهشــتي از منطقه داشــت با اين كار مخالفت كرد و گفت: چون شــما كار چريكي انجــام ميدهيد، نام گروه را شهيد اندرزگو بگذاريد. چرا كه او بنيانگذار حركتهاي چريكي و اساسی بود. ابراهيم تصوير بزرگي از امام و آيت الله بهشــتي و مقام معظم رهبري را در مقر گروه نصب كرد. گروه فعاليت خود را آغاز نمود. نيروهــاي اين گروه چريكي نامنظم، ماننــد نام آن نامنظم بودند. همه گونه آدمي در آن حضور داشت! از نوجوان تا پيرمرد، از افراد بيســواد تا فارغ التحصيل دكتري، از بچه هاي بسيار متدين و اهل نماز شب، تا كساني كه در همان گروه نماز را فرا گرفتند. از بچه هــاي حوزه رفتــه تا كمونيســتهاي توبه كرده و... بــه اين ترتيب همه ّ گونه نيرو در جوي بسيار صميمي و دوستداشتني دور هم جمع شدند. افــراد اين گروه تقريبًا چهل نفره، در يك چيز با هم مشــترك بودند و آن شجاعت و روحيه بالای آنها بود. ابراهيم كه مسئوليت گروه را برعهده داشــت هميشه ميگفت: ما فرمانده نداريم و از طريق محبت و دوستي خيلي خوب گروه را رهبري ميكرد. سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام ميشد و تقريبًا كسي به ديگري امر و نهي نميكرد. بيشتر كارها با همفكري پيش ميرفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا گوديني همراهان هميشگي ابراهيم بودند. @mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل چهارم..(قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود. مثلا به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلایش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت ميكردند. هميشــه ميگفت: مهمتر از اينكه براي بچه ها لباسهاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملياتهاي گروه،كاملا ديده ميشد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند. پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد وگفت: يك دســت ُ لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي! ظاهر ساده پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد. من هم هديه دادم به او! ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كاملا آگاه بود. جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد. مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره ميشد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حمالت ما توسط اين گروه طراحي و اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد. يك روز صبح اعلام كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد. ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بني صدر بودند. اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند! آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعالم كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد. مدتي بعد حضرت آیت الله خامنه ای حفظ الله به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد. آنها با همان ظاهر ساده و بي الایش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك يك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین مرتضي پارسائيان از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسالم واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي مــا ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اســرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند. كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست و با اسرا صحبت ميكرد. دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند. آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم! عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتي نميكردند! طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقيها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند! افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما ميآمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهيم اســلحهاش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم. دارد......
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، یک یک ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك ميشود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه ميكني!؟ ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود ميپيچيد مولا اميرالمومنين و امام زمان را صدا ميزد. من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي تا هوا تاريك اســت و بعثيها نيامدهاند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را ميكشد. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟ من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم رفيق داري! جايزه ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند: هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت! در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچهها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد. .....
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاء الله عزيزي شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشهاي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر منخون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالای سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلانغرب ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
برای رفع مشکلات خود فراموش نشود.😇 . هر جا گره ای افتاده به کارت با اشک خود نامه به مادر بنویسید💔 🌹صبجتان شهدایی🌹
~🕊 🌿💌 در زندگی ، آدمی موفق تر است که، در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد و کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود ... ♥️🕊