#یک_بند_انگشت
بچهها روزها خاک های منطقه را زیر و رو می کردند و شب ها از خستگی و ناراحتی بهخاطر پیدا نکردن شهدا، بدون هیچ حرفی #منتظر صبح می ماندند . یکی از دوستان معمولاً توی خط برای عقده گشایی، نوار مرثیه ی حضرت زهرا سلام الله علیها را می گذاشت و اشک ها ناخودآگاه سرازیر می شد.
من پیش خودم گفتم: یا زهرا! من به عشق مفقودین به این جا آمدهام، اگر ما را قابل میدانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند ، اگر نه ، که برگردیم تهران. روز بعد فکه خیلی غمناک بود و ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. بچهها بار دیگر به حضرت زهرا سلام الله علیها #متوسل شدند، و هرکسی زمزمهای زیرلب داشت. درهمین حال یک بند انگشت نظر من رو جلب کرد، خاک را کنار زدم ، یک تکه از پیراهن نمایان شد. همراه بچه ها خاک ها را با بیل برداشتیم و پیکر دو شهید که در کنار هم صورت به صورت یکدیگر افتاده بودند ، آشکار شد.
بعد از جستجوی خاک پلاک های اون دو شهید هم پیدا شد . لحظه ای بعد بچهها متوجه شدندکه داخل یکی از #قمقمه ها آب هست و با فرستادن صلوات ، جهت تبرک از آب خوردیم. وقتی پیکر دو شهید رو از زمین بلند کردند، دیدیم که پشت پیراهن هر دو نوشته شده می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم. نقل از سید بهزاد پدیدار