Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #قسمـت89 اسير از ويژگيهای ابراهيم، احترام به ديگران، حتی به اسيران
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#قسمـت90
اسیر
به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:
حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتی نميكردند!
طوری بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولی همه عراقيها به
افسر درجهداری كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثی ابروهايش را بالا ميانداخت. يعنی نرويد! خيلی ترسيدم، تا حالا
در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم
گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستی نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما
میآمد. آرامش عجيبی پيدا كردم. تا رسيد، در حالی كه به اسرا نگاه ميكردم
گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چی شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست،
افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود.
ابراهيم اســلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه
افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
كرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.
تمامی عراقيها از ترس روی زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر
بعثی مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمیگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقی را به ميان
اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
راوی : مهدی فریدوند و مرتضی پارسائیان
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism