Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت108 محضر بزرگان ســال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت109
محضر بزرگان
حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد.
وقتــی اتاق خالی شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــی متواضعانه گفت: «آقا
ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!»
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو
خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوری حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگی
خدمت ميرسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظی کرديم و بيرون رفتيم.
در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت ميکردی،
ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
باعصبانيت پريد توی حرفم و گفــت: چی ميگی امير جون، تو اصلا اين
آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود !؟
جواب داد: اين آقا يکی از اوليای خداســت. اما خيليها نميدانند. ايشــون
حاج ميرزا اسماعيل دوالبی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقای دوالبی را شناختند. تازه با خواندن كتاب
طوبی محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگی بوده.
٭٭٭
يكی از عملياتهای مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگی،
بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودی كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولی به تهران نيامد! رفتم
و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
گفت: نميشه همه بچهها جبهه را خالی كنند، بايد چند نفری بمانند.
گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتی!؟
راوی: امیر منجر
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism