Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت128 شوخ طبعی بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كس
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت129
دو برادر
برای مراســم ختم شهيد شهبازی راهی يكی از شهرهای مرزی شديم. طبق
روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم برای ميهمانان آفتابه و لگن میآوردند! با شســتن دستهای آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار
او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتانی بســيار صميمی و مثل دو بــرادر برای هم بودند.
شوخيهای آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين
كسی هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزی از اين مراسم نميدانست حرفی زد! جواد با
ّ تعجب و بلند پرسيد: جدی ميگی؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچی نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلی شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير
آب گرفت و...
راوی:علی صادقی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism