Anti_liberal🚩
︎ •✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت61 برخورد با دزد: نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايی
︎
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت63
شروع جنگ:
از داخل شهر صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودی شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور
بچههای ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يك دفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهای عراقی كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكی از بچههای سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچههاست. امروز
صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جای امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم
خيلی باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با
دشــمنان اسـلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهای او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلی خوشحال شد.
بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتونی اونها رو بياری تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولی خيلی ترسيده
بودند. اصلا آمادگی چنين حملههایی را از طرف عراق نداشتند.
راوی:تقی مسگرها
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism