روبهروی حرم حضرت عباس بودم
که یه کاروان آذری زبان داشتن روضه میخوندن و داستان شفای یه اَرمنی
به دست حضرت عباس رو تعریف میکردن
خیلی قشنگ بود😭
بنده برای ادامه حیات در این دنیای سخت نیاز دارم روزانه ضریح حضرت عباس رو در آغوش بگیرم ، خیلی جدی.
او و دوستانش he and his friendsتو تاریکی the darkness - او و دوستانش he and his friends.mp3
زمان:
حجم:
5.6M
- صدای «او و دوستانش» همیشه در لحظات خاص پلی میشه و کار خودشو میکنه؛
درود بر او و دوستانش:)
بعد از زیارتِ حضرت عباس ، کفشهامون رو تحویل گرفتیم و رفتیم بینالحرمین ، اونجا رو به مناسبت ایام فاطمیه غرفهغرفه درست کرده بودن و توی هر غرفه ماکت هایی بود که یک صحنه دردناک از روزهای پایانی عمر حضرت زهرا (س) رو نشون میداد...
ماکتِ هیزم و آتش و درِ سوخته ، ماکتِ آسیاب دستیای که مادر دیگه نیست تا بچرخوندش، ماکتِ چاهِ آبی که در سینهش درددل امیرالمومنین رو حفظ کرده، ماکت قبرهای ناشناس ؛ اما در این بین یه ماکت بود که مردم بیشتری دورش جمعشده بودن و صدای گریه زنان اونجا بلند بود... اون ماکتِ چیزی نبود جز طفلان صغیرِ حضرت زهرا که بر سر جنازهی مادر ۱۸ سالهشون اشک میریختن💔...
وارد حرم امام حسین که شدم آرومتر بودم.. منظورم اینه که موقع رفتن به حرم حضرت عباس هم هیجان زده بودم هم پریشون و هم خیلی چیزای دیگه ولی انگار زیارت که کردم آروم شدم :)
در صف زیارت امام حسین آروم بودم ولی یکم که دقت کردم دیدم این ضریح ، شش تا گوشه داره...
و تکرار همه روضههایی که شنیده بودم توی ذهنم.
ارباب من ، سید بزرگوار من ، آقای من ! هر ثانیهای از زندگیم که بی یاد شما و در مسیری غیر از مسیر شما گذشت، تلف و حیف شد! تمام.
قربون هر شش تا گوشهی ضریحت برم؛ قربونتبرم مولای من
عشق من.
با ضریح امام حسین عزیزم سلفی گرفتم و رفتم نشستم توی صف نماز کنار عمهطاهره؛ بعدش با فامیل تماس تصویری گرفتیم و صحبت کردیم ، بعد با مامانم تماس تصویری گرفتم و صحبت کردم و اینا.
بعد دیگه قاری اونجا شروع کرد قرآن خوندن (نزدیک اذان بود) اونجا بود که گوشیمو گرفتم سمت ضریح و پیامای شما که تو ناشناسم فرستاده بودید رو خوندم و برای همهتون دعا کردم، انشاءالله حاجت روا بشید.
بعد یکم از دیوارای حرم فیلم و عکس گرفتم واسه یادگاری:»
موقع اذان و نماز که شد ، خادم اومد از اون جانماز سبز بلندا گذاشت و من رفتم یه مقداریشو پهن کردم که خادمه که یه پیرمرد گوگولی بود یهو اومد گفت حاجیه خانوممم!(یعنی وظیفه منه، تو نباید پهن کنی!) منم اینجوری بودم که خب باشه بقیهش رو شما پهن کن، همین که در حد یه ثانیه خادم اینجا شدم برام کافیه:›
بعد نماز مغرب و عشا رو خوندیم و برگشتیم خونه.
*ادامه دارد...
#سفر_به_دیار_حضرت_عشق
- ماکتِ درِ سوخته.
أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى القوم الظَّالِمِينَ.