حس خوب سوم ← یهنفر خیلی اتفاقی عکس پسزمینه گوشیم رو دید و گفت از عکس های پدرانه سهتاپه؟ شماهم بینهایتی هستید؟
و پسزمینه گوشیم باعث شد با یاسمن عزیزم آشنا بشم و همون روز اول دوست پیدا کنم:›
یاسمن خیلی دختر دوستداشتنی و مهربونی بود و دائما به فکرم بود🫂
این خانومی ازم کوچیکتره ولی واقعا بیشتر از سنش میفهمه و حرفای قشنگی میزنه!
خدا برای خانوادهش حفظش کنه و انشاءالله حاجت روا بشه🤍
˖ درختِ بیستساله𐇲 ˖
حس خوب سوم ← یهنفر خیلی اتفاقی عکس پسزمینه گوشیم رو دید و گفت از عکس های پدرانه سهتاپه؟ شماهم بی
- این کیک و چایی اونشب خیلی چسبید:)🤍
حس خوب چهارم ←من آرزوم بود که یهدفعه هم که شده نماز صبح رو بتونم در یک مکان مقدس به جماعت بخونم که الحمدلله در این اعتکاف یکبار که هیچ، سهبار به آرزوم رسیدم:) الحمدلله.
حس خوب پنجم ←بغل دستیهام (صداشون میکردم همسایه) خیلی آدمای مهربون و دوستداشتنیای بودن!🤌🏻
خداحفظشون کنه.
حس خوب هفتم ← عصر کمی خسته بودم، دراز کشیدم و چشم روی هم گذاشتم و چند لحظه بعد احساس کردم کسی روی من پارچهای کشید ، از خواب پریدم دیدم یکی چادر نمازش رو روی من کشیده:)
فهمیدم یکی از خانم هایی که با فاصله دور از من و عقب تر از من نشسته بوده ، دیده من خوابم و چیزی روی خودم نکشیدم و چون هوا سرد بود فکر کرده ممکنه یخ کنم و به همین خاطر اومد چادر نمازش رو دولا کرده بود و کشیده بود روی من :)
من آدم گرمایی هستم و با سرما مشکلی ندارم، پتو مسافرتی هم برده بودم ولی رو خودم نکشیدم؛ اما اینکه این خانوم با این که هیچ منو نمیشناخت و آشنایی نداشتیم ، به فکرم بود و حواسش بهم بود و هوامو داشت ، خیلیییییی برام دلنشین بود:) الحمدلله.
حس خوب هشتم ← خوندن نماز مخصوص مسجد جمکران که حس خیلی قشنگی داشت:).
حس خوب نهم ← بازی کردن با بچهی یکی از معتکفین!
اسمش علی بود و ۴سالش بود! بهم گفت تو دزدی منم هیولا ام حالا بیا بجنگیم(ʘᴗʘ✿)!
منم اینجوری بودم که نه من نمیتونم مجادله کنم اعتکافم باطل میشه ایحیایحی:-D
آره خلاصه کلی شوخی و بازی کردیم!
حس خوب دهم ← گوش دادن به مداحیِ آقای مهدی رسولی :)
خیلی حس خوبی بود! آقای رسولی خیلی
با ادبن! خیلی زیاد!
و صحبتهای بعد مداحی شون پر از عشق و دلدادگی و امیده!
انشاءالله خداحفظشون کنه.
حس خوب یازدهم ←روضه و مناجات شب پانزدهم رجب ، ساعت ۱۰ شب.
گفت ای رفیقِ کسی که به جز تو رفیقی ندارد:)❤️🩹
حس خوب دوازدهم ← لمس پارچه لباس شهید سرداردلها ژنرال حاج قاسم سلیمانی♡
بغل دستیم بهم گفت یه چیز بهت میدم، میزاری رو چشمات و بعد بهم پسش میدی:)
یه تکه پارچه کوچیک اندازه بند انگشت درآورد بهم داد ، گفت سردار که شهید شده ؛ یه کُت داشته همراهش ، این یه تیکه از آستر اون کُته که باقی مونده از ایشون و یکی از آشناها به من داده:)
و الحمدلله که این رزق نصیبم شد:)