تو مجلس
دنبال مستمع نگرد؛
اول گریه کن خودِ حضرت زهراست ..
محتوا و مطلب رو قوی کن !!
#شعر_و_سبک_مناسب
توسل به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله علیه السلام اجرا شده شب چهارم محرم به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه
یک جهان روضه و یک ماه محرم داری
آه آقایِ غریبم ، چقدر غم داری
تا ابد هر که بخواند همه مرثیه ات
باز هم روضۀ ناخوانده به عالم داری
این همه زائرِ دل سوختۀ خاکت را
از ازل داشته ای ، تا به ابد هم داری
*اول روضه خوانِت خودِ خداست .. بخون کتابِ "اشک روان بر امیر کاروان" ، "خصائص الحسینیه" از آدم تا خاتم همه اول برا حسین گریه کردند ..*
روضه خوان هات زیادن یکی شان قرآن
مطلع فجر خدا سوره ی مریم داری
*قربون این چشماتون برم .. با همه سختیا دست زن و بچتون رو گرفتید اومدید روضه ..*
درد دل کن که نماند به دلت چون پدرت
خواهرت هست کنارت تو که محرم داری
بهترین نوحۀ ما هست غریبِ مادر
صاحبِ روضه بگو بهتر از این دم داری؟!
*جانم .. زن و مرد بگن .. به خدا این شهر به این حسین حسینت ، به این نفس کشیدن های شما احتیاج داره ها ..*
تا که نومید نگردد ز درت محتاجی
تو هم انگشت ، هم انگشترِ خاتم داری
وقت تدوین تو ای شعرِ غریبی پسرم
دید در وزنِ تنت چند هَجا کم داری
*رفیق مواظب باشداز غافلۀ عشق کربلا عقب نیوفتی .. برا همه مون نامه نوشته حسین .. نامه رسید دست اون پیرمردِ با صفا و نورانی که تمام وجودش از مَحَبت حسین پره .. همچین که خواست با زن و بچش وداع کنه بره کربلا ، تا زد بیرون دید مسلم بن عوسجه داره میره .. صداش زد گفت مسلم ابن عوسجه السلام علیک جواب سلام داد حبیب چی شده چرا انقدر آروم حرف میزنی؟ چون اوضاع کوفه بهم ریخته بود گفت: بیا جلو بیا جلو، اومد اومد ، در گوشی بهش گفت.
گفت کجا داری میری؟ گفت دارم میرم سنت پیغمبر رو به جا بیارم ، میخوام برم خضاب کنم ..
گفت مسلم بن عوسجه میخوای یه خضابی یادت بدم تا قیامت بمونه؟!.. گفت چه خضابی؟ یه وقت دید نامه ای رو آورد بیرون دست خط اربابِ بی کفنِ
گفت نگاه کن ببین آقامون برامون نامه نوشته ؛
بسم الله الرحمن الرحیم ، حبیب بلند شو بیا، آقات رو غریب گیر آوردن ..*
این نامه رو هنوز حسین برا رفیقاش میفرسته ، کیا رفیق حسینن؟...
یه نگاه کرد دو تا پسر ها رو گفت برید سراغ دایی جانتون بگید اجازه بده بریم میدان ..
همچین که رفتن زینب دل تو دلش نبود گفت الان میرن اجازه میگیرن از دایی شون .. آخه زینبِ طاقت نداره غریبیِ حسینُ ببینه .. وقتی تو گهواره بود تا بویِ حسین بهش نمیخورد فقط گریه میکرد .. هرجا حسین می آمد زینب آروم میشد..
امشب من آروم آروم میگم ببینم تو چیکار می کنی .. امشب شبِ خواهرا و مادرای شهداست .. آخه هم خواهر شهیدِ هم مادرِ شهیدِ .. وقتی ام میخواست ازدواج کنه گفت بابا من حسینی ام .. هرجا حسین بره منم باید برم .. حتی کار به جایی رسید از عشق زینب مادرش فاطمه به پیغمبر گفت ، صدا زد بابا یا رسول الله حسنم هست ، حسینم هست اما نمیدونم چرا حسین از زینب دور میشه زینب بی قرار میشه ..
حالا همچین خواهری دو تا بچه هاشُ فرستاد گفت الان اذن میگیرن.. لحظاتی گذشت دید دو تا پسرا دارن میان سراشون پایینِ .. گفت چی شده مادر ، چرا غم تو دلتونِ ؟!.. صدا زدن مادر ما رفتیم دست دایی جان رو بوسیدیم گفتیم دایی جان اجازه بده .. دایی مون فرمود نمیشه .. شما کنارِ مادرتون بمونید .. همچنین که گفتن دایی اجازه نداده به زینب خیلی بر خورد .. با عجله اومد جلو خیمه ی حسین .. صدا زد حسین نکنه بچه هام رو قابل نمیدونی ..
گفت الان یه کاری میکنم دیگه رو حرف زینب حرف نزنی .. صدا زد داداش جان مادرت اجازه بده بچه هام میدان برن ..
همچنین که حسین اجازه داد انقدر زینب خوشحال شد .. زینب بچه ها رو صدا زد خودش موهاشونُ شانه کرد ، سرمه به چشمانشون کشید .. هی میگفت بچه ها میخوام یه جوری شمشیر بزنید همه بفهمن شما نوه های حیدرید .. من زنم نمی تونم برم وسط میدان عوضِ مادرتون شمشیر بزنید .. عوض اون روزی که نبودید مادرمُ بینِ در و دیوار زدن .. رحمت خدا به این گریه ها ..
کوچه ای تنگُ دلی سنگُ صدایِ سینه..
رفتن جنگ نمایانی کردن گفتن ما بچه های زینبیم .. یه نانجیبی گفت داغشون رو به دل مادرش بزارید .. دورشون کردن .. فقط یه جایی یه صدایی شنیدن اهلِ خیمه .. یکی صدا میزنه دایی حسین .. ابی عبدالله مثلِ بازِ شکاری اومد بالاسرشون .. سرشونو به دامن گرفت .. اما زن ها هی نگاه کردن دیدن هر کی از صبح می افته ، زینب میاد وسط میدان کنارِ حسین .. هرچی نگاه کردن دیدن زینب نیومده .. بدن ها رو آوردن تو خیمه .. اومدن جلو خیمه ی زینب .. دیدن زانویِ غم بغل گرفته .. گفتن خانم جان اینجا چیکار میکنی مگه نمیبینی بچه هاتُ دارن میارن ؟!.. چرا بیرون نیومدی ؟! فرمود آخه بیام بیرون میترسم داداشم خجالت بکشه ..
.
روضه اصحاب حضرت اباعبدالله سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم به نفس حاج حسن شالبافان
لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكیلُ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصیرُ
دلا بکوش که آینۀ خدات کنند
به خود بیایی و از دیگران جدات کنند
اگر خلافِ رضایِ خدا قدم بزنی
به اشکِ چشم تو البته التفات کنند
تو روزها ، گره از کار غنچه واکردی
که رهروانِ وفا ، نیمه شب دعات کنند
کمر به تزکیۀ نفس بسته ای که تو را
مقیم خیمۀ آتَيْتُمُ الزَّكاة کنند
سفر به محضر محبوب شرطها دارد
حبیب باش که دعوت به کربلات کنند
اگر چو حُر زِ اشتباه برگردی
تو را در آینۀ عشق محو و مات کنند
*یه وقت خبر دادند آقا حر داره میاد چکمه هاشُ دورِ گردنش انداخته اومد جلو خیمۀ ابی عبدالله هنوز نرسیده دیدن حسین داره میاد بیرون ، تا رسید ؛ ابی عبدالله دید حر سرش پایینه ، اول از همه دست گذاشت زیرِ محاسن حر صدا زد یا شیخ ؛ ارفع راسک .. حر چرا سرت پایینِ ؟.. دیگه اینجا اومدی نباید سرت پایین باشه ..
وقتی خورد زمین باخودش میگفت نه حر تو دلِ زینبُ لرزوندی .. نه " حسین بالا سر تو نمیاد .. یه وقت دید یکی آروم سرشُ برداشت .. یه نگاه کرد دید به به ؛ آقاش حسینِ ..
سرم خاک کف پای حسینِ ..
به همین جا هم بسنده نکرد ابی عبدالله ، یه وقت دید فرق این سردار شکافته ، دیدن دستمالشُ درآورد پیشانی حرُ بست .. دلتون کجا رفت خبره هایِ روضه ؟.. یه دستمال داشت اینجا خرج شد ، یه وقتی هم خودش یه سنگ به پیشانیش خورد دستمالی نبود .. پیراهنشُ بالا زد صدر الحسین نمایان شد ..
حالا با ناله هایی که داری دستتُ بیار بالا بلند بگو الهی العفو ..
السلام علیکم یا انصار اباعبدالله
یک به یک آمدند کربُبَلا
دور اربابِ عشق جمع شدند
مثل هفتاد و دو گلِ عاشق
همه پروانههایِ شمع شدند
زینب آرام میشد آن وقتی
یار سوی غریب میآمد
آن طرف سی هزار میرفتند
این طرف یک حبیب میآمد
زن و فرزند را رها کرد و
رفت با عشق آشنا بشود
عشق یعنی زهیرِ عثمانی
خواست صد مرتبه فدا بشود
بیست سالِ تمام هر شب وروز
از اجل خواست تا امان بدهد
آرزوی بریر این بوده است
در رکاب حسین جان بدهد
تیر باران شروع شد بعدش
شد فدایی حُجَیر با پدرش
دست در دست هم شهید شدند
ای به قربان جُندَب و پسرش
در میان سوارههای یزید
این دلاور پیاده میجنگید
بویِ صفین داشت شمشیرش
مثل حیدر جُناده میجنگید
رفت عابس برهنه در میدان
مست مست از میِ سبوی حسین
ما همه عاشقیم اما اوست
شاهِ دیوانگانِ کوی حسین
آن زمانی که عشق میآید
هیچ چیزی مقابلش سد نیست
رو سفیدیِ «جون» ثابت کرد
روسیاهی همیشه هم بد نیست
کم کَمَک ظهر شد اذان گفتند
شد فدای نماز خواندن او
تیرها را به جان خرید سعید
تا نباشد گزند بر تن او
*همچین که ارباب ما سلام نمازُ داد دیدند سعید بن عبدالله با صورت خورد زمین ، ارباب ما اومد سرشُ برداشت یه نگاه تو صورت آقا کرد ، گفت : آقا راضی شدی یا نه؟ آقا وفا کردم یا نه ؟..
اجاره بدید اینم از زهیر بگم پیغام بهش فرستاد ابی عبدالله ، نمیخواست بره همسرش گفت : پاشو برو مرد ، میدونی این کیه ؟ پسر فاطمه است..
زهیر رفت ولی وقتی برگشت تا پردۀ خیمه رو کنار زد گفت : هر که دارد هوس کربُبَلا بسم الله .. گفت اگر میخوای بری برو حسین منتظر منه .."
با حبیبان که راه می افتی
عشق را انتخاب باید کرد
مسلم عوسجه به ما فهماند
چهره با خون خضاب باید کرد
اومد دم خونش خانم مسلم گفت :نیست رفته بیرون ، حبیب گفت: نمیدونی کجا رفته؟ گفت میرم بازار ، اومد تو بازار دید مسلم ایستاده ، گفت بیا بریم ، نمیخواد حنا بخری".. دستشو گرفت باهم اومدن کربلا ، رفیقِ چند ساله هستند از زمانِ پیغمبر با رسول خدا بودند تو تمام جنگ ها با امیرالمومنین بودند با امام حسن بودند ، تو کوفه هم بودند لذا با نائب امام هم دست بیعت دادند ، امر بر این بود که نمیتونستند خودشونُ نشون بدن ، اینا ذخیرۀ کربلا بودن ، لذا دوتایی باهم اومدن کربلا ..
آی بچه سیدا قبل از اینکه برسن ، عمه جانتون اومد گفت داداش لحظه به لحظه داره به لشگر دشمن اضافه میشه کسی برا یاری ما میاد یا نه؟ گفت نگران نباش ، لشگر ما هم میرسه .. یه وقت گفت زینبم نگاه کن .. دید دو تا سوار دارن میان ، حبیب با مسلم عوسجه .. وقت گذشته ، از همه التماسِ دعا .. روز عاشورا اول مسلم رفت میدان جنگ نمایانی کرد با صورت خورد زمین .. یه وقت دیدن حبیب سوار بر اسبش شد رفت وسط میدان .. رسید سرشُ برداشت ، نگاهش افتاد تو چشم مسلم لحظۀ آخر گفت رفیق حرفی نداری ؟ وصیتی نداری ؟ یه وقت تو اون حال امام رو نشون داد امامی که بالا سرش بود ، گفت حبیب حواست به حسین باشه .. بعد حبیب رفته میدان ؛ حبیب که اومد میدان جنگ نمایانی کرد حبیب هم خورد زمین .. ابی عبدالله رسید بالا سرش ..
چند کلامی با ابی عبدالله حرف زده ولی جانِ کلامم چیزه دیگه ست ؛ یه وقت دیدن دارن هلهله میکنن دوتا از بزرگای کوفه رو زده بودن که ما مسلم و حبیبُ کشتیم .. یه وقت دیدن شبث ابن ربعی ملعون ، کسی که نامه نوشت به ابی عبدالله ، با اون خباثتش فریاد زد ساکت باشید میدونید کی رو کشتید؟.. این حبیبِ .. این مسلم ابن عوسجه ست.. اما بگم صدا ناله ت بلند بشه .. یه ساعتی هم بود که عمه امام زمان اومد بالاِی گودال .. دید یکی رو سینۀ حسین نشسته .. دستهاشُ رو سرش گذاشت ..
وقتی از حبیب سوال کردند بعد از شهادت ، حبیب آرزویی داری؟ گفت بله آرزوم اینه که دوباره زنده بشم بیام تو روضه هایِ حسین بشینم براش گریه کنم ، سر حبیبُ که جدا کردن دعوا شد سر اینکه کدوم قبیله سر حبیب رو ببره امتیاز داشت براشون ... یه وقت هم خواهر حسین دید یه جا دعوا شده یکی گفت سرش برای منه .. یکی گفت انگشترش برای منه .. یکی گفت پیراهنش برا منه .. یکی صدا زد عمامه اش برای منه ..
ای تشنه لب حسین ..
ای بی کفن حسین ..
یه وقت دید خولی وارد گودال شد سر و از بقیه گرفت .. خواهرش دید سر حسینش شام غریبان نیست خولی انقدر نامرد بود همون شب راه افتاد بیاد کوفه جایزه بگیره .. رسید دید دروازه ها بسته است دارالاماره بسته است اومد خونه نامرد ، هر چی نگاه دید سر بریده رو کجا بزاره ، یه نگاه کرد چشمش افتاد به تنور خونه .. درِ تنورُ باز کرد ..
زن خولی میگه نیمه های شب دیدم یه صدایی داره میاد ، میگه آروم آروم اومدم دیدم یه نوری داره به آسمان میره یه خانم قد خمیده میگه
کشتنت عزیزم خاکت نکردند ..
حسین ..
غریب گیر آوردنت
با هر چی داشتن زدنت ...
.
.
بعد از وفـات پیغمبر(ص) عـده زیادی
از انقلابیون، خطِ ولایت را رها کردند
اما #حبیب_ابن_مظاهر از مسیر حق جدا نشد
و به یـارانِ خـاص #انقـلاب_حسـین تبدیل شد
.
نوحه یا واحد تند ده شب محرم 1402.pdf
313.8K
#نوحه_واحد_۱۴۰۲
#نوحه_ده_شبی
سبک و شعر سربند:
#سیدامیرحسین_خوشرو
شعر: #مرضیه_عاطفی
"فایل pdf آماده پرینت میباشد"
مجموعه غزال محرم - گروه ادبی یاقوت سرخ.pdf
864.6K
اولین مجموعه اشعار عاشورایی
در قالب ادبی #غزال
با چینش شبهای محرمالحرام
#نماهنگ و توسل به حضرت سیدالشهداعلیه السلام ویژهٔ شب جمعه به نفس حاج مجتبی رمضانی •✾
دنیای منی حسین، از دنیا تو رو میخوام
این خواهش قلبمه، شب جمعه حرم بیام
اگه تمومِ حسرت دلم زیارته
ولی دلم خوشه که این جدایی قسمته
تموم زندگیم شبا میونِ هیأته
ممنونم از در این خونه نکردی تو ردم
با همهٔ سابقهٔ خوب و بدم
به یاد لبهات نه به آب لب نزدم
حســـــین وااای حســـــین وااای
حســـــین وااای حســـــین وااای
حســـــین وااای حســـــین وااای
نوکرِ بدی بودم ولی دوست دارم تو رو
رو سیاه شدم ولی، نکنه بگی برو
بیا و مثل حر روی سیاهم و بخر
این عبد عاصی و زیارتِ حرم ببر
دار و ندارمه آقا همین چشمای تر
حال من دیدنی میشه لحظهٔ جون دادنم
وقتی که خاک میریزن روی تنم
اربابم بیای برای دیدنم
حســـــین وااای حســـــین وااای
حســـــین وااای حســـــین وااای
حســـــین وااای حســـــین وااای
.