#شعر_شهادت
سینه ای کز معرفت
گنجینه ی اسرار بود
کی سزاوار فشارِ
آن در و دیوار بود
ناله ی بانو
زد اندر خرمن هستی شرر
گویی اندر طور غم
چون نخل آتشبار بود
آن که کردی ماه تابان
پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را
تاب آن آزار بود ؟
گردشِ گردونِ دون بین
کز جفای سامری
نقطه ی پرگارِ وحدت ،
مرکز مسمار بود
صورتش نیلی شد از سیلی ،
که چون سیل سیاه
روی گردون زین مصیبت
تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند
بنده ای از بندگان
آنکه جبریلِ اَمینش ،
بنده ی دربار بود
از قفای شاه ،
بانو با نَوای جانگداز
تا توانی به تن و
تا قوّت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد ،
و ز کار دستش بسته بود
لیک پای همتش
بر گنبدِ دوّار بود
دست بانو
گر چه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند
از دست آن گمراه شد
#شاعر_مرحوم_کمپانی
حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی