"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_پنجم شب شده بود و سر رسید زمانی که برای خودم در نظر گرفته بودم. غم و غصه و فکر و خیالِ اتفاق
#قسمت_ششم
هروقت دیگری بود بخاطر مسخره بازی های بچگانه ی کیمیا خواهر کوچک ترم،کلی عصبانی می شدم ولی آن لحظه، فقط میخکوب شده بودم.
حس میکردم صورت خیس شهید به رویم لبخند میزند.
انگار کمکم کرده بود تا بهتر تصمیم بگیرم.
کیمیا رفته و در اتاق نیمه باز مانده بود. انگشتانم منجمد شده بود.
دست دراز کردم و کتابی ک بیشتر برگه هایش خیس شده بود را برداشتم.
صفحه اولش را باز کردم. دستخط زیبایی نوشته بود:
((تو هم میتوانی ادامه دهنده راه شهدا باشی
بهش نصیبت دخترم.))
انگار مخاطبش من بودم!
همین یک جمله و امضای مادر شهید
توی آن لحظه دگرگونم کرد.
چشمانم پر از اشک شد و کتاب را به سینه ام چسباندم.
بدم نیامد ک لیوان ریخت! شاید واقعا شهید کمکم کرده بود!
آن شب تا خود صبح بیدار ماندم.
نیروی عجیبی وادارم می کرد تا تکه های مربوط به پازل شهید را کنار هم بچسبانم.
بنرتوی خیابان، کتابی که اتفاقی جا ماند، کمک خواستنم و ریختن لیوان پر از دارویی که میتوانست سر نوشتم را عوض کند و در نهایت جمله ی عجیب مادر شهید...
کتاب را تا انتها خواندم و فقط اشک ریختم .
بعد از آن هم مصاحبه های مادر و خواهر شهید دهقان و زندگی نامه اش را توی اینترنت سرچ و مطالعه کردم . حالم عوض شده بود...
کتاب را روی بخاری خشک کرده و گذاشته بودم بالای تختم تا مدام جلوی چشمم باشد توی اینستاگرام گشتم و هر پیجی که پست مربوط ب او را داشت فالو کردم.
نمیدانستم چرا اینطور شده بودم ولی مطمئن بودم او، صدا ودرخواست کمکم را شنیده و میخواهد مسیر ذهنی ام را عوض کند.
انگار واقعا برادرم بود و داشت برایم برادری میکرد.
نجمه که زنگ زد و داستان را برایش تعریف کردم طوری تعجب کرد که خودش را به خانه مان رساند با دیدن اوضاعم باورش شد ک درونم اتفاقات جدیدی افتاده.
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove