حالا که ابزار زیبا سازی شهر شدید، حداقل یه شونه به اون موهاتون بزنید.
#باتشکر_فراوان
به کتابامم رحم نمیکنن🙄😁!
به کوری چشم فتنه گران ساندیس میخوریم و نی آنرا در چشمتان فرو میکنیم😜!
#اره_داداش
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی اَم مهدی طارمی😎🇮🇷💎
#برای_ایران
🔻 @seyyedoona
-عروةُالوثقی!
آی اَم مهدی طارمی😎🇮🇷💎 #برای_ایران 🔻 @seyyedoona
ماشاءالله به داداش مِهدیمون😎🤟🏿
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
#تلنگرانه
یکۍ از راھ های نجات انسان از گناھ
پناھ بردن بھ امام زمان 'عج' است
ایشان بھ انتظار نشستھ اند
تا کسۍ دستش را بھ سمتشان دراز کند
تا او را هدایت کنند. ꧇)
-آیتاللهفاطمےنیا
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
❕-| #بدون_تعارف
امربہمعروفونہیازمنڪریعنے ،
منحاضرمبمیرمولےتونرےجہنم .!🙂🌿
جملہواقعاسنگینےبود . .☝️🏾-!
-عروةُالوثقی!
«وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۚ»
خدا میگه:من میدونم
چی تو دلت میگذره
پس انقدر نگران نباش
اون میدونه
تو چی میخوای،
اون میرسونتت،
بهش اعتماد کن...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 امام حسین فرموده به مادر آرمان بگو خیالش راحت باشه ؛ پسرش تو بغل من بوده ... 😭
-عروةُالوثقی!
💔 امام حسین فرموده به مادر آرمان بگو خیالش راحت باشه ؛ پسرش تو بغل من بوده ... 😭
soleyman zamani.mp3
3.87M
برادرجان آرمان سلیمان زمانی
چراانگشت وانگشترنداری:)؟!💔
هدایت شده از 🇮🇷 نیمه پنهان 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواست بر ضد اسلام کتاب بنویسد اما ....
✍جورام وَن، سیاستمدار هلندی
🇮🇷نیمه پنهان
🇮🇷@nimeyepenhan
بسم الله
طاقت بیاور، الان تمام میشود. الان پیدایت میکنند و میرویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند میشوی. من را برمیداری، خونهای خشکیده روی رکاب و نگینم را میشویی و میبری تعمیر. زود تعمیر میشوم و دوباره روی دستت مینشینم. بعد دوباره با هم میایستیم به نماز، و من دوباره میشوم همراز دعاهای قنوتت. دوباره با هم میرویم اردوی جهادی و خاک و گل مینشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را با آب طهارت میدهی. دوباره با هم...
من هم شکستهام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شدهام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربههای بیرحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگهاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شدهام، تا خطر را از تو دفع کنم.
ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد. انگار تمام خشمش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربهاش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا میداند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو میخورد، چطور خردش میکرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم.
چه شب ترسناکی بود آرمان! چند نفر بودند ؟ همه دور تویی حلقه زده بودند که دیگر اگر میخواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی.
من تو را خوب میشناسم آرمان. یکی از رگهای دستت دقیقا از زیر رکاب من رد میشود، و من از نبضت میتوانم بفهمم هیجانزدهای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. هرچه زدند،هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام.
شما انسانها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را میفهمی. حتی به قیمت به شماره افتادن نفسهایت زیر ضربههای بیامانشان، به قیمت چاکچاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمهات، به قیمت جان شیرینت...
طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربههای نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس میکنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمیفهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب میشوم تا هوایی که به ریه کشیدهای را بازگردانی. خواهش میکنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب دادی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا رفقایت میتوانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت.
ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان میرویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریختهتر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من، خودم، با رکابِ خونرنگم، با خونی که میان نقشِ [رفع الله رایت العباس] خشکیده، فریاد میزنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست..
-عروةُالوثقی!
بسم الله طاقت بیاور، الان تمام میشود. الان پیدایت میکنند و میرویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت
انشا دوست عزیزم خانم مهدیہ امیدیان :)❤️
هدایت شده از کَلِمُتیوف
چته میت؟
واموندم ..
از تاریکی قبر ترسیدی؟
نه
از تنگی جاته که صدات درنمیاد؟
نه
از ره توشه ی کم و بار گناهت قهر کردی؟
نه
پس چرا چمباتمه زدی و پشت دستت میزنی
آخه همه چی تموم شد! من مردم
همه میمیرن
نه ... بعضیا شهید میشن
@me_word
من عاشق سوالهای کوچیکم. سوالهای بیاهمیت.
صبحونه چی خوردی؟ صبح کی پاشدی؟ اون آهنگه رو گوش کردی؟
@ehva_a
عمو داود . . این بار عکس شماست که روی بکگراند گوشی هامون و قاب عکس اتاقامون می چرخه ...
عمو داود . . خوشحال باش بالاخره نوبتت شد به آرزوت رسیدی، امروز رفقایت تابوت تورا هم بر روی دوششان چرخاندند و در صحن زینبیه طواف دادند و راهیِ خاک سرزمینت کردند ..
عمو جانم ؛ یادت میاید چند سال پیش رو؟ همون موقع که دستانت را در میان دستان پدر انقلابمان گذاشتی :)..
الان که نیستی تک تکِ زمزمه های حسین حسینت .. تک تکِ هق هق هایت وسط روضه در یادِ دوستانت ماندگار می ماند ..
الان که پسرانت روبروی جسم بی جان و چشمانِ بسته ات نشسته با خود زمزمه میکنند : که کاش اون زمان که در سجده شکر های بعدِ نمازش شانه هایش میلرزید شانه هایش را میبوسیدم . .
شما که جات امنِ امنه دعا کن ماهم قسمتمون باشه تو بغلِ خودِ خدا بودن :) . .
•|نوشتهٔ مهدیه امیدیان
#شهید_داود_جعفری
#حاج_مالک
#لبیک_یا_خامنه_ای
@ehva_a
-عروةُالوثقی!
خانم امیدیان هم به جمـعمون#ادمینا اضافه شد خوش امدے داداش:)!
مچکـرم :)🤍
فدای تو حاجی🌱