eitaa logo
ارزانسرای کفش و صندل کیانی 👠
23هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
16 فایل
بهترین کیفیت با کمترین قیمت 🤯😌 اول مقایسه کنید بعد خرید💰 پاها قلب دوم شما هستند...👣 قلب خود را با اطمینان به ما بسپارید🫀 جهت ثبت سفارش 👇 تماس 09165520623 🧑‍💻 @Hamzeh4k✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 سالروز وفات حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تسلیت باد آیت الله بهجت) ره(این‌بار هم مثل خیلی وقت‌های دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان. دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟ گفتند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... براساس خاطره مداح مجلس روضه ✅ 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت. جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت. چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم. یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند: بر من مکشوف... تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جایی‌اش درد می‌کند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیه‌السلام بمالد، آن درد مرتفع می‌شود.» من در حال نوشتن گفته‌های ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم. آقا برای تجدید وضو برخاستند. من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم. وقتی برگشتم، نوشته‌ها را دوباره خواندم. منظورشان خود من بودم. فردا به حرم رفتم. احساس کردم دردم کمتر شده؛ تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد. از مشهد برگشته بودیم. یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد. وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت. چندین هفته بعد دوباره دیدمش. گفت: «درد کتفم مداوا نمی‌شد، به هر پزشکی که مراجعه می‌کردم بی‌فایده بود. برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛ داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حواله‌ای است از آقا، رفتم مشهد، بیماری‌ام درمان شد.» (این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت)
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: همیشه اول روضه، از آقا امام زمان علیه‌السلام می‌خواندم. آن روز هم غزلی خواندم در وصف عارض و قامت، از مو و روی یار غایب از نظر... آقا بلافاصله پیغام فرستاد که به فلانی بگویید: «این‌قدر وصف چشم و ابرو و چهره نکند!» مقام امام عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را وصف کند؛ عظمتش را... )این بهشت، آن بهشت، ص۴١؛ بر اساس خاطرۀ مداح مسجد معظم‌له( 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
هدایت شده از 
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: زمستان‌ها به‌خاطر سردی هوا، آقا دو جوراب با هم می‌پوشید. به ایشان جوراب پشمی دادم، ایشان از ناحیۀ شست پای راستش مشکل داشت؛ وضو که می‌گرفت، می‌دیدم که اغلب آن را با پارچه‌ای بسته است. چیزی به ما نمی‌گفت. چند روزی گذشت، و من هر روز که آقا را می‌دیدم، حواسم می‌رفت به پاهایش، دوست داشتم جوراب‌هایی را که به ایشان هدیه داده‌ام، بپوشد. اما بعد از سه روز جوراب را آورد و گفت: «اینها ظاهراً اندازۀ من نمی‌شود، باشد برای خود شما.» بعد هم فرمود: «خمسش را هم داده‌ام، دیگر نیاز نیست شما خمسش را بپردازید.» مطمئن بودم که اندازه هستند، خودم اندازه گرفته بودم. بعدها دانستم، مهم اندازه‌اش نبود؛ نمی‌خواست جوراب گران‌تر از معمول بپوشد. 📚 (این بهشت، آن بهشت، ص٨٣-٨۴؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان معظم‌له) 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
آیت الله بهجت) ره(این‌بار هم مثل خیلی وقت‌های دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان. دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟ گفتند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... براساس خاطره مداح مجلس روضه ✅ 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: همیشه اول روضه، از آقا امام زمان علیه‌السلام می‌خواندم. آن روز هم غزلی خواندم در وصف عارض و قامت، از مو و روی یار غایب از نظر... آقا بلافاصله پیغام فرستاد که به فلانی بگویید: «این‌قدر وصف چشم و ابرو و چهره نکند!» مقام امام عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را وصف کند؛ عظمتش را... )این بهشت، آن بهشت، ص۴١؛ بر اساس خاطرۀ مداح مسجد معظم‌له( 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: هنگام مطالعه، غیر از نوۀ خردسالش محمود، کسی نمی‌توانست مزاحمش شود؛ نباید رشتۀ افکارش به هم می‌ریخت؛ محمود آمد و صاف رفت سراغ قفسۀ کتاب‌ها. آقا همین که متوجه شد، کتابش را گذاشت زمین و جواب سلامش را داد. محمود کتاب بزرگی را برداشت و وسط اتاق باز کرد، با شکم خوابید روی زمین و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. کتاب را سَر و تَه گرفته بود! آقا از پشت میز صدا زد: «چه‌کار می‌کنی؟» محمود خیلی جدی گفت: «ساکت آقا جان! درس دارم!» لبخندی بر لبان آقا نشست. محمود هم بلند شد و رفت. انگار مأموریت ایجاد همین لبخند را داشت! به بچه‌های کوچک میدان می‌داد، تاجایی‌که وقتی خانه بود، بچه‌ها حاکم خانه بودند، کسی جرئت نداشت با آنها تندی کند. می‌فرمود: «این‌ها معصومند. قریب‌الرجوع از ربّشان. علت جاذبۀ آن‌ها، عصمت آنان است.» هر روز به بچه‌ها توصیه می‌کرد «چهار قل» و «آیةالکرسی» بخوانند؛ خودش هم برایشان دعا می‌خواند: «اَللّٰهُمَّ اجْعَلْهُ فٖی دِرعِکَ الحَصٖینَةِ الَّتٖی تَجْعَلُ فٖیهٰا مَنْ تُرٖیدُ.» (این بهشت، آن بهشت، ص۵٢و۵٣؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
🏴 سالروز وفات حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تسلیت باد آیت الله بهجت) ره(این‌بار هم مثل خیلی وقت‌های دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان. دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟ گفتند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... براساس خاطره مداح مجلس روضه ✅ 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
‌... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره از حرم حضرت امیر بیرون آمد، یک یا علی گفت و راه افتاد. تازه به نجف آمده بود. لحظۀ آخر که از حرم خارج می‌شد، رو به گنبد کرد و گفت: «مولا جان! یک زیبارو به ما نشان نمی‌دهی؟!» چپقش را چاق کرد و رفت به‌سوی بازار. نمی‌دانست کجا می‌رود، فقط می‌رفت... به مدرسۀ سید که رسید، رفت داخل؛ آنجا کاری نداشت، فقط رفت سرکی بکشد. مقابل یکی از حُجره‌ها نشست. درِ یکی از حُجره‌ها باز شد، جوانی بیرون آمد، او را به داخل دعوت کرد. همدیگر را نمی‌شناختند، اما بی‌اختیار هم را در آغوش گرفتند و گریه کردند! هیچ حرفی نزدند؛ بعد هیچ‌وقت همدیگر را ندیدند. سال‌ها بعد عکسی دید؛ صاحب عکس برایش آشنا بود؛ پرسید: «این کیست؟» گفتند: «آیت‌الله بهجت» یاد آن روزِ مدرسۀ سید افتاد؛ آهی کشید و زیر لب گفت: «من آن روز از مولا یک چهرۀ زیبا خواسته بودم!» )این بهشت، آن بهشت، ص١٩و٢٠؛ بر اساس خاطرۀ حاج هادی ابهری به‌نقل از مرحوم شیخ جواد کربلایی( 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
🏴 شب شهادت مظلومانه صدیقۀ کبرا، حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها تسلیت باد ... آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راه‌رفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند. احساس کردم در صدای‌شان لرزشی هست. سرم را به سمت‌شان چرخاندم. همان‌طورکه سرشان پایین بود و نماز می‌خواندند، مثل ابر بهار از چشم‌های‌شان اشک می‌بارید. ترسیدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است؟ تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت. بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «این‌ها چه کردند با دختر پیغمبر…؟» و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو می‌ریخت… 📗 در خانه اگر کس است، ص۵٩. @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت. جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت. چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم. یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند: بر من مکشوف... تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جایی‌اش درد می‌کند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیه‌السلام بمالد، آن درد مرتفع می‌شود.» من در حال نوشتن گفته‌های ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم. آقا برای تجدید وضو برخاستند. من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم. وقتی برگشتم، نوشته‌ها را دوباره خواندم. منظورشان خود من بودم. فردا به حرم رفتم. احساس کردم دردم کمتر شده؛ تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد. از مشهد برگشته بودیم. یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد. وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت. چندین هفته بعد دوباره دیدمش. گفت: «درد کتفم مداوا نمی‌شد، به هر پزشکی که مراجعه می‌کردم بی‌فایده بود. برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛ داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حواله‌ای است از آقا، رفتم مشهد، بیماری‌ام درمان شد.» این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت. جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت. چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم. یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند: بر من مکشوف... تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جایی‌اش درد می‌کند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیه‌السلام بمالد، آن درد مرتفع می‌شود.» من در حال نوشتن گفته‌های ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم. آقا برای تجدید وضو برخاستند. من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم. وقتی برگشتم، نوشته‌ها را دوباره خواندم. منظورشان خود من بودم. فردا به حرم رفتم. احساس کردم دردم کمتر شده؛ تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد. از مشهد برگشته بودیم. یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد. وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت. چندین هفته بعد دوباره دیدمش. گفت: «درد کتفم مداوا نمی‌شد، به هر پزشکی که مراجعه می‌کردم بی‌فایده بود. برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛ داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حواله‌ای است از آقا، رفتم مشهد، بیماری‌ام درمان شد.» این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
آیت الله بهجت) ره(این‌بار هم مثل خیلی وقت‌های دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان. دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟ گفتند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... براساس خاطره مداح مجلس روضه ✅ 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
آیت الله بهجت) ره(این‌بار هم مثل خیلی وقت‌های دیگر پول دادند و گفتند: روضه حضرت زینب بخوان. دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار می‌گویید روضۀ حضرت زینب بخوان، چی هست در این روضه؟ گفتند: به برکت این توسل، خیلی‌ها حوائجشان را گرفته‌اند... براساس خاطره مداح مجلس روضه ✅ 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راه‌رفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند. احساس کردم در صدای‌شان لرزشی هست. سرم را به سمت‌شان چرخاندم. همان‌طورکه سرشان پایین بود و نماز می‌خواندند، مثل ابر بهار از چشم‌های‌شان اشک می‌بارید. ترسیدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است؟ تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت. بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «این‌ها چه کردند با دختر پیغمبر…؟» و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو می‌ریخت… 📗 در خانه اگر کس است، ص۵٩. کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: گنبد حرم کریمۀ اهل‌بیت علیهم‌السلام وضعیت مناسبی نداشت، باید تعمیر می‌کردیم. استاد معمار گفت: «بازسازی چهار سال طول می‌کشد» هزینه و مقدار طلای لازم را هم تخمین زد. در دفترچه‌ام یادداشت کردم: چهار سال وقت می‌خواهد! فلان‌قدر پول، فلان‌قدر هم طلا! در آخر یادداشت هم نوشتم: «نه پول داریم، نه این‌قدر طلا، و نه عمر من کفاف می‌دهد.» مدتی بعد گفتند: «از دفتر آیت‌الله بهجت تماس گرفته‌اند.» گوشی را گرفتم؛ گفتند: «آقا می‌خواهند شما را ببینند...» به خدمتشان که رسیدم، گفتند: «چرا گنبد را درست نمی‌کنید؟» بعد فرمودند: «نگران نباشید؛ هم خداوند عمرتان می‌دهد و هم هزینه‌اش تأمین می‌شود و هم طلایش می‌رسد.» مقداری پول دادند و گفتند: «این هم برای شروع کار.» دلم آرام گرفت. به دفترچه‌ام مراجعه کردم؛ انگار آقا آن را دیده‌اند. برای کسب تکلیف، ماجرا را خدمت مقام معظم رهبری شرح دادم. فرمودند: «آنچه ایشان می‌فرمایند، عمل کن.» کار را شروع کردیم. در کمتر از چهار سال، بازسازی گنبد با همان پول‌هایی که نمی‌دانم از کجا می‌رسید، تمام شد؛ من هم با چشمانم گنبد سالم را دیدم، آقای بهجت هم خود برای پرده‌برداری آمده بودند. (این بهشت، آن بهشت، ص۵٩و۶٠؛ بر اساس خاطرۀ آیت‌الله مسعودی خمینی، تولیت وقت حرم مطهر حضرت فاطمۀ معصومه سلام‌الله‌علیها) 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... 🔻کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: همراه آقا می‌رفتیم درس. چشمم افتاد به نعلین‌شان. قسمتی از کفه‌اش جدا شده بود. می‌دانستم خودشان وقت نمی‌کنند. اهل زحمت‌دادن به دیگران هم نبودند؛ حتی به من که سال‌ها در کنارشان بودم. بعد از درس، به آقا گفتم: «کف نعلینتون جدا شده، اگه اجازه بدید، بدم درستش کنن.» آقا سرش را به‌طرف من چرخاند. با لبخند گفت: «خودم را هم بلدی درست کنی؟» همیشه وقتی شوخی می‌کردند، می‌خندیدم. این‌بار هم مثل همیشه؛ ولی یک‌دفعه دلم هُری پایین ریخت: «او با این‌همه عبادت و بندگی، هنوز هم به‌فکر درست‌کردن خودش است، اما من...». 📚 در خانه اگر کس است، ص١۶؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان معظم‌له 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
⁉️ ... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: از کانادا آمده بود آقا را ببیند، از پدر و مادری لبنانی و کانادایی بود. چیزهایی شنیده بود و کنجکاو بود. دلهره و شک در چهره‌اش پیدا بود. وارد اتاق شد، دید آقا دارد تسبیح می‌چرخاند. به لب‌های آقا خیره شد، دید تکان نمی‌خورند. با خود گفت: «این چه عالِمی است که تسبیح می‌گرداند و ذکر نمی‌گوید؟!» هنوز ننشسته بود که آقا فرمود: «بله! ذکری از امام سجاد علیه‌السلام روایت شده است که هرکس آن ذکر را بعد از نماز صبح بخواند، تا غروب هرچه تسبیح بگرداند، برای او ذکر می‌نویسند.» رنگش پرید. فقط سکوت کرد. آن‌هایی که نشسته بودند، چیزی نفهمیدند؛ نمی‌دانستند چه خبر است؟! (این بهشت، آن بهشت، ص۵۶؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: زمستان‌ها به‌خاطر سردی هوا، آقا دو جوراب با هم می‌پوشید. به ایشان جوراب پشمی دادم، ایشان از ناحیۀ شست پای راستش مشکل داشت؛ وضو که می‌گرفت، می‌دیدم که اغلب آن را با پارچه‌ای بسته است. چیزی به ما نمی‌گفت. چند روزی گذشت، و من هر روز که آقا را می‌دیدم، حواسم می‌رفت به پاهایش، دوست داشتم جوراب‌هایی را که به ایشان هدیه داده‌ام، بپوشد. اما بعد از سه روز جوراب را آورد و گفت: «اینها ظاهراً اندازۀ من نمی‌شود، باشد برای خود شما.» بعد هم فرمود: «خمسش را هم داده‌ام، دیگر نیاز نیست شما خمسش را بپردازید.» مطمئن بودم که اندازه هستند، خودم اندازه گرفته بودم. بعدها دانستم، مهم اندازه‌اش نبود؛ نمی‌خواست جوراب گران‌تر از معمول بپوشد. 📚 (این بهشت، آن بهشت، ص٨٣-٨۴؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان معظم‌له) 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت. جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت. چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم. یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند: بر من مکشوف... تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جایی‌اش درد می‌کند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیه‌السلام بمالد، آن درد مرتفع می‌شود.» من در حال نوشتن گفته‌های ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم. آقا برای تجدید وضو برخاستند. من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم. وقتی برگشتم، نوشته‌ها را دوباره خواندم. منظورشان خود من بودم. فردا به حرم رفتم. احساس کردم دردم کمتر شده؛ تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد. از مشهد برگشته بودیم. یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد. وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت. چندین هفته بعد دوباره دیدمش. گفت: «درد کتفم مداوا نمی‌شد، به هر پزشکی که مراجعه می‌کردم بی‌فایده بود. برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛ داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حواله‌ای است از آقا، رفتم مشهد، بیماری‌ام درمان شد.» این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت 👈 کمی تا بهجت🌷 @behjat135
... 🌙 سیره حضرت آیت‌اللّه بهجت در ماه مبارک رمضان ✍آیت‌الله بهجت قدس‌سره در مـاه مبـارک رمضـان بـر خواندن دعای سحر معروف تأکید داشـتند؛ و بـه خوانـدن دعـای ابوحمـزه ثمالی و جوشـن کبیـر در هـر شـب از ایـن مـاه توصیـه می‌نمودنـد، اگرچـه صفحـه‌ای یـا بخشـی از آن باشـد. 📚 بهجت‌الدعاء، ویراست دوم، ص۲۳ (مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت آیت‌الله بهجت قدس سره) 💠
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت(ره): از مسجد که بیرون می‌آمدیم، می‌ایستاد و برای مردم دعا می‌کرد.دورش را می‌گرفتند و شلوغ می‌شد؛ او اما از هر کاری که مردم را به زحمت بیندازد، دلخور می‌شد.به همراهان سفارش می‌کرد: «مراقب آن‌هایی که پشت سر می‌آیند، باشید. نکند اذیت شوند؛ نکند هُل‌شان بدهید یا داد بزنید...» یک‌بار زنجیری بین او و مردم زدیم تا در فشار جمعیت اذیت نشود؛ همان اول که دید، اعتراض کرد. گفت: «این را کی زده؟ بگذارید راحت باشند...»آن اواخر که شرایط جسمی‌اش خوب نبود، با هزار زحمت با گذاشتن‌ها و برداشتن‌ها دیدند که ضرری به دیگران ندارد، کوتاه آمدند. 📚 به شیوه باران، ص ٢۵ 💠
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ✍ بچه‌ها را که می‌دید، گل از گلش می‌شکفت. یک‌جوری با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کرد. به بچه‌های ۸-۷ ساله به‌اندازۀ مردهای بزرگ احترام می‌گذاشت؛ «شما» خطاب‌شان می‌کرد. به بچه‌ای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازی‌گوشی داشت نگاهش می‌کرد، به شوخی می‌گفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!» (بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان) 📚 به شیوه باران، ص٢٣ (جلد سوم از مجموعه ۵ جلدی داستانهایی کوتاه از سیره و زندگانی حضرت آیت‌الله بهجت) 💠
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت(ره): ✍با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که به‌خاطر یک اختلاف مالی، میانۀ‌مان شکرآب شده بود. هر کدام‌ حق را به خودمان می‌دادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت. اول احمد حرف‌هایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرف‌های من که تمام شد، آقا همان‌جور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدام‌تان را بکشم؟» بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهره‌اش از ناراحتی تغییر کرد. قطره‌های درشت عرق نشست روی پیشانی‌اش... انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد، یا حرف خیلی بدی زده باشد... با ناراحتی گفت: «ایشان نیستند؟! نمی‌دانستم؛ و گر نه این جمله را در غیاب او نمی‌گفتم.» 📚 به شیوه باران، ص٣٣ 💠
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ✍ بچه‌ها را که می‌دید، گل از گلش می‌شکفت. یک‌جوری با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کرد. به بچه‌های ۸-۷ ساله به‌اندازۀ مردهای بزرگ احترام می‌گذاشت؛ «شما» خطاب‌شان می‌کرد. به بچه‌ای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازی‌گوشی داشت نگاهش می‌کرد، به شوخی می‌گفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!» (بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان) 📚 به شیوه باران، ص٢٣ (جلد سوم از مجموعه ۵ جلدی داستانهایی کوتاه از سیره و زندگانی حضرت آیت‌الله بهجت) 💠