eitaa logo
اشپزی بانو ایرانی
5.8هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
32.9هزار ویدیو
134 فایل
#تــــــــــــــــوجه👇👇👇 📚 کتاب هایی که قبل ازمرگ باید بخوانیم...👇✅ https://eitaa.com/joinchat/2373517458Cb099503ae7 مدیر👇 @Hossein_hajivand #تبلیغات👇تبلیغ http://eitaa.com/joinchat/2953183246Ce6d64e22a6
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پزشک ایرانی
بی حوصله منتظر اومدن استاد داخل کلاس نشسته بودم ، نگاهم به بک گراند گوشیم افتاد ، عکس امیرصدرا بود ، با هر بار دیدنش قلبم به درد میومد . یاد روزی میفتم که من رو طلاق داد ، از وقتی هفت ساله بودم یادمه همه میگفتند شما زن و شوهر میشید نشون کرده ی هم هستید ، وقتی چهارده ساله شدم ، به عقد امیرصدرا بیست و پنج ساله در اومدم ، نه سال اختلاف سنی داشتیم اما این اصلا مهم نبود جشن ازدواج ما برگزار شد ، و تو عمارت آقاجون یه خونه مجهز ساخته شده بود برای ما زندگیمون رو شروع کردیم ، من عاشقانه دوستش داشتم اون هم طوری وانمود میکرد که من رو دوست داره اما وقتی من هجده ساله شدم یه دعوا درست حسابی با آقاجون افتاد که هنوز بعد گذشت اون همه سال دلیلش رو نمیدونم ، من رو طلاق داد و برای همیشه گذاشت رفت ، اما من هنوز عاشقش بودم و فراموشش نکرده بودم ، نمیتونستم هیچکس رو به قلبم راه بدم کاش میتونستم دوباره برای یکبار شده صورتش رو ببینم آناهید داری گریه میکنی !؟ با شنیدن صدای ساناز دستی به صورت خیس شده ام کشیدم و هول شده گفتم : نه خواست چیزی بگه که در کلاس باز شد ، سرم پایین بود که صدای آشنایی پیچید : امیرصدرا مشایخ هستم استاد جدید این ترم شما این صدا صدای خودش بود مگه میتونستم صداش رو فراموش کنم ، با شک سرم و بلند کردم ، با دیدنش احساس کردم روح از تنم خارج شد خودش بود... https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b