#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_وششم
ناهار رو با کمک رها پختم و بعد از خوردن ناهار رفتم لب پنجره اتاقم.
همون پسره که توی پارک بهمون گفت روسری تون رو سر کنید با یه دختره داشت والیبال بازی می کرد.
خیلی دوست داشتم یه داداش بزرگ داشته باشم.
همینطور که داشتم نگاه می کردم دختره چشمش به من افتاد برام دست تکون داد بعدش داداشش یه چیزی بهش گفت و دختره وارد ساختمون شد.
از کنار پنجره رفتم کنار....
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد.
رفتم در رو باز کردم.
همون دختره بود گفت:سلام عزیزم.
–سلام.
دختره:من محدثه ام.
–خوشبختم...بفرمایید؟
محدثه:می خوای باهم والیبال بازی کنیم؟
با تعجب گفتم:کجا؟؟؟؟
محدثه:توی محوطه!
–عزیزم من مهمون دارم.
محدثه:مهمون تون دختره؟!
–بله.
محدثه:خب به اونم بگید بیاد.
–نه عزیزم نمیشه.
محدثه:نگران نباش عزیزم داداشم میره..
محدثه فکر کرده بود من به خاطر داداشش نمی رم.
–باشه بزار به مهمونم بگم.
محدثه:باشه من منتظرم.
در رو بستم.
رها:کی بود؟
–یه دختره به اسم محدثه!
رها:چی می گفت؟
–می گفت بریم والیبال.
رها:خب بریم.
–وای رها؟؟؟؟حالت خوبه؟تو توی این موقعیت می خوای بری والیبال؟
رها:مگه چیه؟
–آخه تو چقدر بی خیالی ...من اگه جای تو بودم الان از گریه مرده بودم.
رها:می خوای افسردگی بگیرم؟
–نه! ولی نه دیگه اینقدر بی خیال...
رها:خب الان نمیشه بریم؟
–خب پاشو حاضر شو.
رها:لباس از کجا بیارم؟
–از کمدم بردار.
ادامه دارد...
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_وششم
ناهار رو با کمک رها پختم و بعد از خوردن ناهار رفتم لب پنجره اتاقم.
همون پسره که توی پارک بهمون گفت روسری تون رو سر کنید با یه دختره داشت والیبال بازی می کرد.
خیلی دوست داشتم یه داداش بزرگ داشته باشم.
همینطور که داشتم نگاه می کردم دختره چشمش به من افتاد برام دست تکون داد بعدش داداشش یه چیزی بهش گفت و دختره وارد ساختمون شد.
از کنار پنجره رفتم کنار....
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد.
رفتم در رو باز کردم.
همون دختره بود گفت:سلام عزیزم.
–سلام.
دختره:من محدثه ام.
–خوشبختم...بفرمایید؟
محدثه:می خوای باهم والیبال بازی کنیم؟
با تعجب گفتم:کجا؟؟؟؟
محدثه:توی محوطه!
–عزیزم من مهمون دارم.
محدثه:مهمون تون دختره؟!
–بله.
محدثه:خب به اونم بگید بیاد.
–نه عزیزم نمیشه.
محدثه:نگران نباش عزیزم داداشم میره..
محدثه فکر کرده بود من به خاطر داداشش نمی رم.
–باشه بزار به مهمونم بگم.
محدثه:باشه من منتظرم.
در رو بستم.
رها:کی بود؟
–یه دختره به اسم محدثه!
رها:چی می گفت؟
–می گفت بریم والیبال.
رها:خب بریم.
–وای رها؟؟؟؟حالت خوبه؟تو توی این موقعیت می خوای بری والیبال؟
رها:مگه چیه؟
–آخه تو چقدر بی خیالی ...من اگه جای تو بودم الان از گریه مرده بودم.
رها:می خوای افسردگی بگیرم؟
–نه! ولی نه دیگه اینقدر بی خیال...
رها:خب الان نمیشه بریم؟
–خب پاشو حاضر شو.
رها:لباس از کجا بیارم؟
–از کمدم بردار.
ادامه دارد...